چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۷ مطلب با موضوع «احساس» ثبت شده است

خیابان بارانی

روبروی حسینیه التپه، خیابانی بود به پهنای رخوتناک زندگی، به بزرگی دل آدم هایی که دیگر نیستند. خیابان، همیشه خدا گل آلود بود و بارانی؛ نه باران آسمان که باران نگاه مردمان آن! صدای حسین حسین مردم در میان تهی آسمان هنوز به گوش می رسد. خیابانی که سر نبش آن خواربار فروشی برادران عبدالله پور بود. وارد که می شدی، عکس برادر شهیدشان اولین چیزی بود که نگاهت را با خود می برد. از شیطنت های توام با دلسوزی شهید قربان عبدالله پور زیاد می گویند، شیطنت هایی که در میان آن سالهای ابری؛ شایدخنده ای بر لب های مردم باز می کرد. از آنجا که رد می شدی، فرقی نداشت زمستان باشد یا تابستان، همیشه چند جوانِ بقول پیرترها جاهل، آن دور و بر بودند.  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

شعبان مخابراتی

خیابان کنار مسجد قدیم التپه؛ جایی بود که همیشه خدا، بوی خاک باران خورده می داد. لحظه ای نبود که دل آنجا نایستد و یک دل سیر دینا را با تمام وجود بو نکشد. برای ما بالامحله ای ها و اصلا همه التپه ای ها، مسجد آخر خط همه دیدار ها و بازیگوشی ها و شیطنت ها بود. مسجد زیبا بود، زیبا ترین مسجد دنیا! خشک و زمخت و دل آزار نبود. عطر زندگی داشت. سقفش سفال بود و دیوارهایش کاه گل! پنجره ها و نرده های چوبی آن رو به زندگی باز می شد، رو به اصالت مردمان شمال، رو به دلتنگی هایی که نشان از خدا داشت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

بوی ماه مهر

آخرین روزهای تابستان باید باشد. کنار زندگی؛ روی پله های چوبی خانه که همیشه خدا غژ غژ می کند نشسته ام. صبح زود بیدار شده ام و پریشان و پر از اضطراب، محو آسمان و زمینم. مادر چند بار آمد و غری زد و نانی به دهانم تپاند و باز هم رفت پی کارش! به زور مهدی را بلند کرده ام، غر غر او هم امان مرا بریده است. با وعده های توخالی بسان مبلغان دین، وعده بهشت را به او می دهم و سادگی او غلبه بر سستی صبح می کند و کنارم می نشیند.  

پدر چه می کند امروز؛ همیشه از صبح زود بیدار است. همیشه اول وقت قبل از همه ما آن گوشه ها دستش به کاری بند است. حالا امروز که باید برویم شهر قرار است تا لنگه ظهر بخوابد، معنی ندارد آخر! کاش حال و هوای دلم را بداند. کاش بداند که بی قرارم، بی قراری هایم را هیچ وقت نمی داند.

مادر صبورانه نگاه می کند. انگار که دلش سوخته باشد، جارو را همان جاها می اندازد و آرام در اتاق را باز می کند و چیزی می گوید. صدای پدر ترسی خفیف و دور را به نزدیکی های دلمان می آورد. انگار ما را دهاتی و شهر ندیده می خواند و می گوید کدام مغازه آخر سر صبح باز است. بعد هم زمزمه مبهم و مادر با اخمی توام با لبخندی سبک می آید بیرون و تنها نگاهم می کند و می گذرد. مهدی هنوز چرت می زند، با دهان نیمه باز ردی مرطوب روی بازوهایم می گذارد و دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم.  


دبستان ابتدایی 24 اسفند التپه 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

اردی به عشق ..

اردی به عشق نام دیگر توست! با تو هم بهشت معنا می دهد و هم عشق! با تو تمام زیبایی ها و خوبی ها معنا دارد. مگر می شود این همه را دید و عاشق نبود، عاشق نشد! محال است و آنکس که غیر می گوید، دلی ندارد بی شک! 

با تو هستم اردیبهشت!

عجیب همساز دلم می شوی، عجیب دل آرام می شوی! عطر بهارت که هیچ، نغمه بلبلانت به کنار؛ چرا چنین با دل می کنی، بگذر ز من زار و هوایت را ببر ز کویم .. 

***

شوریدگی این روزهای ما، دلیل روحی متعالی است که در میان این همه درد زندگی، نفسی زندگی می جوید. مهمانی عزیز بهانه ای شد تا در میان سرمستی اردیبهشت عازم کوه های بالادست شویم و ما هم این سکوت دل آزار وبلاگی را بشکنیم که خود چنین نمی خواهیم؛ چنین دوری بر ما نیز سخت است و سنگین. 

تصاویر خود دلبر است، سخن کوتاه و مهمان پریشانی ما باشید .. 

***


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

نوستالوژی ..

نوستالژی،قیافه‌ی بیمار،با توام

آینه‌ی نشسته به دیوار با توام

 

نوستالژی،ستاره‌ای چسبیده بر زمین

میلِ شدیدِ مرگ پس از چای دارچین

***

بیقرارم کرد نوستالوژی احسان افشاری عزیز، شاید شما هم قرار بی قرار یافتید .. 

لینک دانلود 

***


  
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

غریبِ زینب ..

میان خواب و بیداری صبح جمعه پاییز دست و پا می زنم. سرخوشی بلوغی زودرس مرا سست کرده و دلم نمی آید اقلیم کوچک خویش را رها کنم. آنچه بر من می گذرد حس و حال نوجوانی است که چون پروانه ای پیله اش را باز کرده و تنها بهانه ای می خواهد که آسمان را در آغوش بگیرد. هر چه در بیداری می گذرد، حال می خواهد چشمان خمار و غمزه نگاهی باشد یا پوزخندی تلخ که غرور و دلت را با هم می برد؛ شب هنگام به سراغت می آید و رویایی برایت می بافد که بشر از ازل با آن درگیر است و امیدی به درمان آن هم نیست. برای ما که در میان خرافه های بزرگ ترها اسیر شده ایم و هر بوسه ای را قدمی به سوی آتش می دانیم، این رویاهای ناخواسته، غنیمتی است.

ترق و تروق چوب های بخاری هیزمی با سوت ممتد کتری بزرگ روی آن، زیبا ترین سمفونی عالم را در گوشم می نوازد. لحاف بزرگ و سفید رنگی که دستان هنرمندانه زنی تکه هایی از مخمل سرخ را به آن گره زده است، به روی خود انداخته ام و آمیختگی غرائز وجودی خویش را با جاه طلبی بیرونی ام، به نظاره می نشینم. فریاد چند کودک در دور دست های نزدیک و مادری که غرولند هایش از میان حیاط خانه بگوش می رسد، اندک وسوسه های مانده از کودکی ام را در من زنده کرده است، اما دیرتر شور جوانی بر آن غلبه می کند و باز هم در سستی نزدیک، به خوابی سبک می روم. 

***


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

بندی ..

قربان دست هایش بروم، دلم نمی آید آن دست های دوست داشتنی میان زمختی درختان جنگل اینطور خط خطی بشود و بعد هم شب که می خواهد بخوابد، هی بیدار شود و دست هایش را زیر بغلش بگیرد تا شاید درد آن کمی آرام بگیرد. فکر می کند من با این سن و سال کمم این چیزها را نمی فهمم. جنگل دارایی خودش را ارزان نمی دهد. چیزی را از تو می گیرد. حال می خواهد آرامش خواب شبانه باشد یا دردی که تا عمر باقی است، کنارت می ماند.

صبح زود بود که زن ها دور هم جمع شدند و با صحبت هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی شود راه جنگل را در پیش گرفتند. ما چند پسر و دختر هم پشت آنها در حالی که مبهوت بزرگی طبیعت بودیم، لنگان لنگان راه افتادیم. انگار که دنیا را به ما داده بودند، هنوز آنقدر بزرگ نشدیم که در میان سستی خواب بعد از ظهر بزرگ ترها، خودمان مسیر رودخانه و جنگل را در پیش بگیریم. خودمان دل به رودخانه و جنگل بزنیم، خودمان مرد بشویم. هنوز خیلی مانده؛ هنوز هم سایه وحشت پسران بزرگ تر پشت هر بوته ای کمین کرده، زود است برای ما، خیلی زود! 

***


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
قاسم قاسمی