چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۳ مطلب با موضوع «آداب و رسوم» ثبت شده است

در جستجوی خویشتن خویش ..

در گفتگوی خویشم و در جستجوی خویش

هیچ آرزوم نیست به جز آرزوی خویش

در غربتم، سپرده به بیگانگان وطن

هنگام رجعت است زغربت به کوی خویش

عمریست بر کناره  دریا نشسته‌ام

تا آب رفته باز رسانم به جوی خویش

آیینه‌وار روی به بیگانه تا به کی؟

آیینه‌ای به دست کنم روبروی خویش

ما را به غمگساری خصمان امید نیست

لا تقنطو”ی خویشم و “لا تحزنو” ی خویش

***

***

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

علم گردانی ..

کوچه ها بوی انار می دهد، بوی نارنگی های کالی که طعم کودکی ها با خود دارد. زیر پا سبزه هایی است که نشانی از بهار دارد و اما اندک دلفریبی پاییز، بیادت می آورد که خزان هزار رنگ آمده است. آن سوتر زنی را می بینم که اسپند روی آتش می ریزد و این دل بیقرار را بیقرار تر می کند و مرا میان هجوم خاطرات رها می کند. صدای محمد دکتر نزدیک است، این یعنی علم دار زیاد دور نیست. مادر پریشان است، کم، اما محسوس. آرام روی ذغال فوت می کند و نیم نگاهی هم به کوچه ها دارد. من اما رفته ام به سالها قبل، کودکی که کوچه ها را دوان دوان می آمد تا بگوید، علم آنجاست، در فلان کوچه، خانه آن حاجی، زیاد دور نیست!

می روم آن سوتر، بزرگ تر شده ام، همان سال که تنگ شربت آلبالو از دستانم افتاد و هزار تکه شد و من یک عمر شرمنده لب های تشنه کودکانی شده ام که حیاط خانه را زیر و رو می کردند. صدا نزدیک تر شده است، اهل خانه روی سکویی انتظار غریبی را می کشند. چند کودک دوان دوان وارد شده اند و حیرتی عجیب آنها را وادار به توقف می کند. محمد دکتر دل را می برد:

- سقای حسین، سید و سالار نیامد    علم دار نیامد .. 

خانه بوی حسین می گیرد، عطر گلاب همه را با خود می برد و مادر چند پر اسفند را روی ذغال سرخ می ریزد. من اما آن سو تر تنگ شربت را محکم در دست گرفته ام تا مبادا این بار شرمنده علم دار شوم .. 

***


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

عید سبز ..

آن خاطره ای که در ذهن من از عیدی سبز مانده است، باید برای خیلی سالها پیش باشد. زمان و مکان آنرا بیاد نمی آورم، تنها خانه ای را بیاد دارم که بوی کاهگل می داد و یک درب بزرگ چوبی داشت که باید تمام قد خم می شدی تا وارد خانه ای شوی که بوی بهشت با خود داشت. باید خیلی وقت پیش باشد، چراکه هنوز صدای خنده های تمام نشدنی را میان کوچه ها می شنیدم. و من زنی را بیاد دارم که میان عطر فریبنده خانه اش، با مهربانی سکه ای در دستانم گذاشت. 

عید سبز امسال را با مادر بودم، شاید همین بود که حس و حال عید آن سالها را داشتم. فرق آن در قامت خمیده مادری بود که آن سالها دست در دستش داشتم و اما امسال او دست در دست من داشت. مردم التپه اما، دنیای دوست داشتنی و عزیزی دارند. جای شما میان این همه صفا و صمیمیت خالی بود. 

و اما حکایت من، یک تشکر به این مردم بدهکارم. برای این اعتماد و حس خوبی که از میان خانه های آنان می گیرم. 

استوار می مانیم

تنها برای دل پاک مردم روستایم 

التپه .. 

***


۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی