چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

هنوز در سفرم ..

لحظه ها می گذرند و روزها را خاکستر می کنند و من در گرد و غبار این ثانیه ها می دوم 

به دنبال چه نمی دانم!

هراسانم از آن که فصل ها پوست بیندازند و من هنوز در کالبد خویش بمانم

شاید خیالی است بس بیهوده که رسیده باشم 

به آنچه خواسته ام 

به آنچه که باید می رسیدم 

و به آنچه که لیاقت رسیدن به آن را داشته ام 

تشنه لبم، دروغ است اگر بگویم به جرعه ای بیش نیازمند نیستم 

دریا می خواهم به وسعت آفاق، به وسعت دریا!

***

متفاوت ترین جشن تولد تمام زندگی را آرام میان زندگی می گیرم. امشب را با سهراب جشن گرفته ام، "هنوز در سفرم" را نمی دانم برای بار چندم می خوانم و چه خوب می توانم درک کنم وقتی که می گوید مثل بغضی لای لباس هایم گیر کرده ام. هنوز خوب می دانم که بهترین جشن ها را می توان با خود گرفت، خود را به شامی سبک در انتهای کوچه های تاریک دعوت کرد و شاید هم دلش را داشته باشی که ممنوعه ای را به لب ببری و ریه ها را هم در انتهای شب، پر از لذت ویرانگر کنی! 

میان همین بالا و پایین ها، یکی در گوشم زمزمه کرد: "لا دین لمن لا عهده له"! و این جمله غالب تمام این روزهایم شده است. داستانش بماند برای بعد، مثلا روز تولد است، مثلا قرار است شادی باشد. مبارک باشد به من، که روزگار را رها زیسته ام، مبارک باشد به من که هنوز در سفرم .... 

***

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

اولین برف زمستان ..

غفلت خوابی دلچسب، مرا اندکی دیرتر از آنچه در ذهن داشتم از بستری گرم بیرون می آورد. تا قوتی به تن زنم، ساعتی دیگر گذشت، اما اراده استوار است. حس و حال زمستان دارد روزگار من، گمان بر این است که در دوردست های بالا، زمین سفید پوش شده و زمین و زمان دلبری کند. شال و کلاه می کنم و عازم راهی سرد می شوم که آهنین روحیه ای می خواهد و خوش بحال دل من که چنین حال و هوایی دارد. 

روستا عطر و بوی زمستان دارد، زیبا طبیعتی دارد کوچه پس کوچه هایش و زن و مرد و پیر و جوان سر بر خویش دارند و با سلامی آرام از کنارت می گذرند. کودکی های ما زمستانش جور دیگر بود، از میان خشت های پخته دیوار ها، بوی چوب نیم سوخته مستت می کرد و گل و لای کوچه ها، هزار نفرین مادر در پی داشت. زمستان ما با شیطنت های لب رودخانه و جستجوی قارچ های سرخی سپری گشت که طعم گس آن هنوز جایی میان احوالم آزارم می دهد. 

دلم پرواز می خواهد، دلم آتشی گرم و همراهی می خواهد که استکان های چای را به هم سلام کنیم و شاید هم بقول سهراب، ریه ها را پر لذت کنیم. اما خو گرفته ام به تنهایی که هر روز بیشتر از دیروزهایم، خواهان آن می شوم. شاید هم از آن رو که تو نیستی و هیچ چیز این جهان بی تو خواستنی نیست. 

دعوت هستید به گزارش تصویری از زمستان التپه و عباس آباد .. 

***


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی