خیابان کنار مسجد قدیم التپه؛ جایی بود که همیشه خدا، بوی خاک باران خورده می داد. لحظه ای نبود که دل آنجا نایستد و یک دل سیر دینا را با تمام وجود بو نکشد. برای ما بالامحله ای ها و اصلا همه التپه ای ها، مسجد آخر خط همه دیدار ها و بازیگوشی ها و شیطنت ها بود. مسجد زیبا بود، زیبا ترین مسجد دنیا! خشک و زمخت و دل آزار نبود. عطر زندگی داشت. سقفش سفال بود و دیوارهایش کاه گل! پنجره ها و نرده های چوبی آن رو به زندگی باز می شد، رو به اصالت مردمان شمال، رو به دلتنگی هایی که نشان از خدا داشت.


خیابان کنار مسجد قدیم التپه؛ جایی بود که همیشه خدا، بوی خاک باران خورده می داد. لحظه ای نبود که دل آنجا نایستد و یک دل سیر دینا را با تمام وجود بو نکشد. برای ما بالامحله ای ها و اصلا همه التپه ای ها، مسجد آخر خط همه دیدار ها و بازیگوشی ها و شیطنت ها بود. مسجد زیبا بود، زیبا ترین مسجد دنیا! خشک و زمخت و دل آزار نبود. عطر زندگی داشت. سقفش سفال بود و دیوارهایش کاه گل! پنجره ها و نرده های چوبی آن رو به زندگی باز می شد، رو به اصالت مردمان شمال، رو به دلتنگی هایی که نشان از خدا داشت.

روبروی مسجد مغازه کوچک و جمع جور سید مریم بود. قدیم ترها پاتوقی زنانی بود که صبح ها تا ظهر آنجا اتراق می کردند و به بهانه خرید چیزی، ساعتی آنجا می ماندند. مغازه بخشی از یک خانه قدیمی بود. خانه حاج سید محسن! خانه در پشتی داشت که رو به خیابان باز می شد، دقیقا روبروی مسجد. سید محسن یک بادبزن داشت و همیشه روی همان نرده ها می نشست و خودش را باد می زد و نگاهی به کوچه و خیابان هم داشت. زمانی که تابستان می شد و بچه ها پدر کوچه خیابان را در می آوردند، از همان بالا چند حرف نثار پدر و مادرهایشان می کرد و آخرش هم می خندید. مهربان بود، اصلا همه مهربان بودند. زندگی هنوز به دست اندازها نرسید بود، هنوز وقت سربالایی ها نبود که نامردمی ها کمر شکن و نفس گیر باشد.

زندگی مثل همان مسجد، ساده بود. مسجد بوی خدا می داد. آنقدر نزدیک که حسش می کردی، بقول سهراب لمس نزدیک داشت. مسجد حوض داشت. یک حوض شاید نیم متری که می گفتند قدیم ترها پیرمردهای بد اخلاق و بد دهن، سر ظهر تابستان تنی به آب می زدند. کسی جرات نمی کرد حرف بزند. حوض میان چند درخت قطور پرتقال محصور بود. به حال و هوای آن سالها، حیاط مسجد همیشه خنک بود، برگ و بار داشت، درخت داشت. یک درخت انار بزرگ هم آن گوشه ها بود.


جوانمردها تنها همسایه های دیوار به دیوار مسجد بودند. سه طرف آن خیابان بود و سمت شمال آن به خانه جوانمردها راه داشت. خانه شان بزرگ بود و مثل قطاری از شرق به غرب می رفت. آن سالها، رسم بود برادرها همه در یک خانه بمانند، رسم بود تا سالها که حتی دخترها شوهر کنند و پسرها زن بگیرند، پیش پدرشان بماند. ما سال ها پیش همسایه هایی داشتیم که دیگر از آنان نشانی نمانده است. حسین وحیدی با آن نیسان آبی رنگ و همیشه خراب، همسایه مسجد بود. قاسم زرهانش با آن خانه خشتی و زیبای صد ساله در سمت دیگر آن و حاج حبیب الله و دو خواهر همیشه سر به زیر و مهربانش سویی دیگر!

سال های جنگ و انقلاب و شور و شوق و عشق بود. در و دیوار مسجد که بماند، در و دیوار کل التپه پر از شعار و زنده باد و مرده باد بود. خشت خشت دیوارهای مسجد پر از گریه مادران و خواهران شهید بود. شهیدان پرپر می شدند و عکسشان با یک گل لاله بزرگ روی در و دیوار مسجد می خورد. غربت دیوارهای مسجد هنوز از میانه تاریخ به گوش می رسد. هنوز می شود، میان کاه گل ها صدای پدران را شنید. یکی این آخر ها می گفت، انگار هنوز محمد دکتر برای شهیدی، داماد حنا می بندم می خواند.

گوشه مسجد چند سرویس بهداشتی بود که انگار هیچ وقت زمان تعمیر آن نرسیده بود. درهای حلبی و زنگ زده و آجرهای زشت آن نشانی از زیبایی مسجد نداشت. کسی حوصله اش را نداشت که دستی به سر و وضع آن بکشد. لامپ ها سوخته بود و گاهی می شد که ناگهان چند بچه از آن بزنند بیرون! مثل دسته گنجشک ها روی بوته ها و درخت ها که تا سنگی می خورد، یک هو پرواز می کنند. آنجا هم همین بود، میان سکوت تابستان های گرم و زمستان های سرد، همیشه آن پایین ها پچ پچ بود، حرف بود، راز بود.

صحبت ما برای آن اتاق بالاست. از بیرون راه داشت، از سمت خیابان خاکی التپه که بعد ها شهید مسلم آمد و آسفالتش کرد. چند پله می خورد. برای ما که خانه هایمان خشت و چوب و سفال بود، راه پله های موزاییکی آن جالب و جذاب بود. آن بیرون یک تابلوی کوچک آویزان بود. همیشه نوشته های روی آنرا می خوانیدم. "دفتر مخابرات روستای التپه"! البته بالاترش اسم اداره و وزارت خانه هم بود، اما مهم نام التپه بود، که دلمان برایش غش می رفت. اصلا اسم روستا همیشه احساسی عمیق و دل نشین داشت.


مثل همان سالها که التپه در جام رمضان بهشهر می رفت و مسابقه والیبال می داد. همان سالها که ماشین اسماعیل رنجبر و احمد نصرتی تا وقت سحر ماه رمضان، التپه ای ها را تنها نمی گذاشت، یک جور قشنگ اسم التپه را صدا می زدیم. همه با هم با تمام توان، التپه را فریاد می زدیم. چقدر این روزها این حس و حال را کم داریم، چقدر دلمان برای التپه التپه گفتن ها تنگ شده است.

دفتر مخابرات روستا خیلی کوچک بود. به قدر سادگی دل مردم، به قدر مهربانی مادرها و محبت پدرها! شعبان یحیی زاده، متصدی تلفن خانه التپه بود. التپه ای ها روی هر چیز و هر کسی یک اسم می گذاشتند. او هم شد "شَعبُن مخابراتی"! بهتر از این که نمی شود، اسم و کارش به هم می خورد. برای خودش کار و کسی بود. برای خودش ارج و غربی داشت. تنها دفتر و اتاق دولتی روستا بود. پاسگاه بود، مدرسه بود؛ ولی مخابرات یک چیز دیگر بود، حس دیگری داشت.

اتاقش پر عکس بود. همان اول عکس بزرگ شهید "علی محمد جوانمرد" در نظر می آمد. شاید چون اولین شهید روستا بود، شاید هم همسایه دیوار به دیوار مخابرات بود. دفتر مخابرات پر بود از عکس امام و شهداء! رئیس جمهور و نخست وزیر شهید، رجایی و باهنر! قائم مقام امام! پر از انقلاب بود، بوی جبهه می داد. یکبار یکی گفت بوی خاکریز و شهادت می دهد.

در و دیوار مخابرات پر از اضطراب بود. کافی بود سری به آنجا می زدی! روی نیمکت چوبی همیشه چند مادر بود، چند فدایت شوم، چند دلم برایت تنگ است. وقت جنگ بود، پسرها جبهه بودند. می گفتند: فردا ساعت فلان زنگ می زند، رزمنده فلانی زنگ می زند. علی گفت: مادرم باشد، حسن گفت: پدرم باشد. حسین از دشت کربلای جنوب، دلش هوای مادر داشت. بعد شعبن مخابراتی می رفت دم خانه ها، می گفت: علی فلان ساعت زنگ می زند، حسین هم! حسن گفت: شاید، اگر تا اهواز رفت، اگر رسید به تلفن خانه، ولی باشد، مادر حتما باشد.


قصه غصه های التپه همین بود. دلت می گرفت، کسی آن وقت جرات نداشت از چیز دیگر بگوید. بی خیال؛ همان پسربچه ها و دختر بچه ها بودند، که روی زمین روستا همیشه خدا بالا و پایین می کردند. من همیشه اول صبح شعبن مخابراتی را می دیدم. می دیدم که یک پارچ  آب می گیرد و جلوی مخابرات را آب و جارو می کند، پله ها را خوب تمیز می کند و دستی به میز و کابین و نیمکت ها می زند. بعدها که جاده محل آسفالت شد، از این حس تمیز کاری هایش کم نشد.

دور و بر مخابرات یک دنیا دیوار کاه گلی بود، هزار در و پنجره چوبی بود. کافی بود باران بزند. کافی بود قطره آبی به زمین بخورد، تا التپه عطر و بوی دیگری بگیرد. هنوز سر و صدای توپ و خمپاره براه بود. مادرها هر روز زنده می شدند و می مردند، پدرها هی شکسته تر می شدند و محمد دکتر دلی برای کوچه و خیابان نگذاشت؛ آنقدر که شهدا را حنا بست و داماد کرد.

خیلی ها نامه می نوشتند. می نوشتند بنام خدا، می نوشتند برای امام! پاکت نامه های جبهه فرق داشت، جور دیگر بود. می نوشتند حال مادر چطور است؟ پدرمان خوب است؟ می گفتند امسال برای درو می آیم. می گفتند اینجا همه چیز خوب است، غذا هست، مهربانی است، محبت هست، عشق هست! می گفتند مهم امام و وطن و کشور است.


بعد مادرها یکی را پیدا می کردند که برایشان بخواند. خیلی ها را همان جا شعبن مخابرانی می خواند. می خواند سلام مادر، همان جا یکی گریه امانش را می برد، همان جا دلش می رفت. دوره جنگ بود، دردانه های روستا نبودند. علی محمد ها، مسلم ها، قاسمعلی ها، رجبعلی ها و شعبان ها رفته بودند. رفتند و تنها یک کفن برگشت، یک تن بی سر، کتف تیر خورده و دست های شکسته بر گشت. خیلی ها می رفتند، روستا حال و حوصله هیچ چیز را نداشت.

نامه ها، دلها را می برد. یکی آن میان می گفت عاشقانه رفت. نامه هایش جور دیگر بود. عکس داشت، عکس جبهه داشت، اما متن آنرا کسی میان دلهره ها تنها خواند، تنها اشک ریخت و تنها هزار بار مرد و زنده شد. خیلی ها تنها یک شب عاشق بودند، تنها یک شب حجله دامادی داشتند. خیلی ها وقت نکردند، بچه هایشان را ببینند. خیلی ها کارشان به دعوتی ها بعد عروسی هم نرسید. همان وقت که دل یار دیدند، رفتند. رفتند و بر نگشتند. هیچ کسی یادی از آنان نکرد. یاد دلهای عاشق که سرب داغ، جای بوسه ها بر آن نشست.

گفت: بخوان! من آن گوشه ها بودم، وقتی گفت بخوان! نمی دانم چرا، ولی بودم! کسی نبود. تازه باز کرده بود که آرام آمد و نشست. شعبن مخابراتی هم از کشو نامه را در آورد و داد دستش! خوب بود کرد، بوسه زد و گذاشت روی قلبش، بعد گفت برایم بخوان! و خواند: سلام مادر! تا گفت، من دیگر نبودم. رفتم کنارش نشستم تا لبریز عطر و بوی مادر شوم. هق هق های تبدیل شد به مویه ها و شعبان می خواند. از جبهه ها گفت، از زندگی با سربازان، از التپه پرسید. اینجاها که دیگر شعبان خودش بغض داشت، اشک داشت.

تیر و ترکش های جبهه به التپه رسیده بود. به در خانه ما، بوی جبهه می داد هنوز که زن گفت، قاسم مرا از پله ها پایین ببر! جوری دستش را گرفتم که سرم کنار تنش باشد. که سرم پر از عطر و بوی مادر شود. بوی بهشت می داد، بوی جبهه، بوی شهید ..


یک روز آمدند و گفتند مسجد دیگر جا ندارد. جمعیت روستا زیاد است و زن ها و مردها نمی توانند نماز بخوانند. هنوز زندگی جوان بود. جنگ تمام شده بود و تمام کشور یک شور و امید عجیب داشت. مسجد قطعه قطعه خراب شد. هزار هزار راز و کتاب از میان آن بیرون آمد. مسجد با تمامی زیبایی هایش برای همیشه از حافظه التپه پاک شد. اول درختان قطع شدند و دلالی آمد و همه را برد. درخت انار آن پشت را هم بریدند.

پسربچه ها در لحظه لحظه خرابی مسجد بودند. در هر کجا و سمت آن بودند. دیوارها را چند نفری خراب می کردند، کتاب ها را غارت می کردند و ما به جایی رسیده بودیم که کتاب های دوره شاه بود و عکس دسته جمعی آنان! همان روز کتاب دینی آن سالها را به مدرسه بردیم. چند بچه بی سر و هوا، کتاب را بردیم و دست آقای محمد زاده دادیم و بعد هم از او پرسیدیم، مگر در آن موقع ها قران هم درس می دادند. چیزی نگفت، فقط از دست ما گرفت و تشری زد و ما هم پریدیم. کودک بودیم و ترسو، ترس همنشین همه سال های عمر ما بوده و هست.

نوبت به دفتر مخابرات رسید. حال و روز شعبان را نمی دانم، ولی خیلی ها آن بیرون جمع شده بودند. مغازه حاج یعقوب را گرفته بودند تا بعدها یکی بهترش را بسازند. عکس ها را کنده بود. آن کابین و میز و صندلی را به مغازه روبرو بردند. کف مغازه جدید حتی سیمانی هم نبود. انگار دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. زمانه عوض شد. سرمستی بزرگ ترها آنقدر بود که حواسشان به ویرانی خاطرات یک روستا نباشد.

من هم بزرگ تر شده بودم و می شد که به این ور و آن ور نامه می نوشتم، این ور و آن ور زنگ می زدیم. مخابرات می رفتیم. اما این بار مغازه نم گرفته و همیشه تاریک حاج یعقوب بود که به داد ما می رسید. جلوتر ها مسجد ساخته شد، میان استواری مردم یک روستا و در سالها سخت اقتصادی، پایه هایش را ساختند و مسجد برای همه اهل محل جا داشت. اما آن نزدیکی به خدا را نداشت، هنوز هم ندارد. شد سیمان و آهن، شد امروزی، دل را نمی لرزاند. مثل مسجد قدیم نمی توانی دست به دیوارش بکشی و خشت را بوی کنی، نمی توانی کاه های بیرون زده از دیوار ها را بکشی بیرون و دنبال رازها بگردی!


دهه هفتاد دیگر جنگ نبود، که مادرها بیایند و دلی برای کسی نگذازند. جوانان روستا درس خوان شدند و هر کسی در گوشه ای از کشور، مشغول به تحصیل شدند. اینبار پدر و مادر ها می آمدند و قربان صدقه بچه هایشان از پشت تلفن می شدند. برنج و پرتقال می آوردند و شعبن مخابراتی هم وزن می کرد و به این ور و آن ور می فرستند. زمانه عوض شد، پسرها موها را هوایی زدند و شلوار جین پوشیدند و به شهر می رفتند.

تنها کابین التپه را برای چند دقیقه صحبت با دوست پسر و دختر می گرفتند. زمانه به شدت عوض می شود و  شعبن مخابراتی اما همان ماند. شعبن مخابراتی دیگر کم رنگ شد، التپه ای ها آرام تلفن دار شدند. آخرها که دیگر ندیدمش! دفتر مخابراتی روستای التپه دیگر نفس های آخرش را می کشید. زمانه آنقدر سریع عوض شد که دیگر صحبتی از آن نبود.

گاهی می شود که یکهو دلم پر بزند با آن سالها، سال های نم گرفته و ابری! مادرها و پدرها را ببینم، پر از اضطرابی نزدیک همان جاها ایستاده اند. من هنوز مادری بیاد دارم که هر وقت به مخابرات می آمد، چفیه پسرش را روی سرش داشت. می آمد و دلش با هر زنگ تلفن از جا می پرید. میان شرم محسوس، صدایش می کرد. شعبن مخابراتی گوشی را به دستش که می داد، قربان صدقه ای می رفت، بغض می کرد و پدر آن گوشه تر این پا و آن پا می کرد. قرار نداشت، دلش آنجا نبود، جنوب بود. شلمچه و هویزه و چزابه بود. "خوبی پسرم؟!"، "درو نزدیکه؟!"، "هوا خوبه، بد نیست، شالی ها سر کشیدند؟!"، "خواهرت عروس شد!!، "زن عمو رفت؟!"، "دایی رفت؟!"

نامزدها رویش را نداشتند. کسی به سمت عاشقانه ها نمی رفت. عشق محبت مادر بود و دستان پینه بسته پدر! یکی می گفت: هنوز اتاقش بویش را دارد. باید نشست پیش آنانی که دلی را فرستادند و دیگر بر نگشت. باید نوشت از موسی صادقی، از شعبان کلاگر، از خیلی ها که نامزد بودند و رفتند. از علی اکبر میرزایی نوشت، که رخت حمام دامادی اش هنوز روی ریسمان های بی انتها باد می خورد.


شعبن مخابراتی برای ما، سمبل یک نسل از زندگی بود که تمام شد و به تاریخ پیوست و دیگر هیچ گاه تکرار نخواهد شد. نماد زندگی دردمند پدران و مادرانی که روزها و ساعت ها در کابین ها اشک ریختند و بچه هایشان را صدا زدند. نام و یاد شهدا و جوانان و رزمندگان روستا! مردمانی که لحظه های اضطراب عمیق را میان آن اتاقک کوچک تجربه کردند. و هیچ کس مثل خود شعبن مخابراتی نمی تواند آن ها را برای ما تفسیر کند.

این روزها گاهی او را می بینم. می دانم که آن دفتر کوچک مخابرانی زیاد به او وفا نکرد. آینده دار نبود و او که سالها رازدار و همدم مردم بود، آخر با دلی شکسته از آنجا رفت. آرام است مثل همان سال ها و روزها! گاهی می شود که در محرم مریثه ای می خواند و اشکی می ریزد. خیلی ها در التپه گردن همه ما حق پدری و برادری دارند. مثل اِسمال سلمونی، شَعبُن مخابراتی، مَمَد دکتر، مُل عمو، شیخ حیدر، میر افضل علم دار و ... !

میانه زندگی گم شده ایم. همه چیز یادمان رفته است و گذشته ها را تنها خاطره می دانیم. گذشته هویت ماست. مسجد قدیم التپه، گیرهای تمام نشدنی حاج سید محسن و حاج حبیب الله، پچ پچ های دو خواهر، خنده های مغرورانه قاسم زرهانش، سلام های بلند حاج صادق، مغازه پر از راز غضنفر، سلمانی سید اسماعیل، همه و همه تاریخ این روستا است.

این جور موقع ها همیشه ممد دکتر می خواند. داماد دارد حنا می بندد. مسجد التپه جا ندارد. زن ها مجمعه را می آورند، تابوت جلوتر رفته است. باز شهید آمد، باز التپه عاشق شد، باز هم موسم دلتنگی و دلدادگی هاست. بخوان ممد دکتر که تا دنیا است، التپه بی تو دردها دارد.


صبح دم زده تابستان است. سر کوچه ها علاف افتاده ایم. خبر از روز گرم می رسد. نشسته ایم و در اندیشه گذران یک روز گرم هستیم. "شَعبُن مخابراتی" مثل همیشه دارد روبروی مخابرات را همان سر صبح آب و جارو می کند. با همان لبخند و متانت همیشگی! یکهو تلفن زنگ می خورد، سریع از پله ها می رود بالا و بعد یک دقیقه صدایمان می کند. چند پسر بچه با دمپایی و شلوار کردی و زیر پوش های پاره پوره، خبر دار جلویش ایستاده ایم.

می پرسد: خانه سید کاظم را بلدید؟ بهم نگاه می کنیم و سر تکان می دهیم. می گوید سریع بروید و بگویید سید کاظم زنگ زد! مثل باد در هوا، مثل آخرین برگ پاییز رها می شویم و به کوچه های پشت مسجد می رویم. در می زنیم و حاج حلیمه مهربان می آید، خبر را می رسانیم و بچه ها مثل سریع بر می گردند، من می مانم. حاج حلیمه بی قرار شد، مادرانه هایش کار خودش را کرد. با همان نگاه معصومش نگاهم می کند. دستم را می گیرد و بدو بدو می رویم. یک ریز حرف می زند، بی امان گریه می کند.

بعد از پله ها نفصش می گیرد، از پله های مخابرات! شعبن مخابراتی انگار با سید کاظم صحبت می کند. می خندد و نگاهی به ما می اندازد. می گوید مادرش آمد، می گوید زندگی آمد! گوشی را می دهد دستش! یک لحظه انگار همه جا بوی یاس و نرگس گرفت. انگار آن اتاق کوچک، پر از عطر و بوی زندگی شد، اصلا بهشتی شد. "مواظب خودت هستی؟!"، "خبر پدرت را داری؟!" بعد انگار نمی تواند، دوباره گوشی را می دهد و با گوشه چادرش صورتش را پاک می کند. من آن گوشه ها مبهوت ایستاده ام. گوشی که قطع شد، تا زندگی دوباره برگردد، لحظه ای طول می کشد.

قاسم؟! یک هو بر می گردم. شعبن مخابراتی صدایم می کند. می خندد و می گوید: همین جا باش، تا برگردم. هوای حاج حلمیه را دارد و من دوباره مبهوت فضا می شوم. خیره در عکس امام! علی محمد را یک دل سیر نگاه می کنم. می روم جلوتر دست می کشم روی عکس شهید که یک هو در باز می شود. زندگی باز می شود، نگاهم می کند. می خندد و می گوید: چای می خوری قاسم!