دلتنگی چای سردیست 

که بر فنجان زمان ریخته اند

یا برگ زردیست بر درخت عمر

که با بادی به هر سو غلت می زند ..

دلتنگی کلیدیست

بر قفل خاک خورده صندوق خاطرات ..

دلتنگی دوست صمیمی من است 

هر روز با هم قدم می زنیم 

ساعت ها حرف می زنیم 

او حتی از من هم پر حرف تر است .. 

با هم جک های تکراری می گوییم 

می خندیم به تلخ و شیرین های گذشته ..

بغض می کنیم 

وقتی در خاطره ای باد نمی وزد 

یا پرنده ای نمی خواند ..

دلتنگی شاید همان چراغ 

کنار نیمکت پارک باشد 

که رهگذری در کنار آن می نشیند 

و با توتون زخم هایش

پیپ می کشد 

و بلورهای روی گونه اش را پاک می کند .. 

سید هادی ابراهمیان 

***

حسن جان قاسمی؛ دوست، همسایه و پسر عموی چندین و چند ساله است. حد و مرز دنیای ما به قد دیواری است. ما مردمان کوچه ای هستیم که تنها دو در دارد و آنقدر لاله عباسی و پیچک های محمدی کاشته ایم تا آن در و دیوار هم میان عطر گل ها گم شود. میان این دو در بیشمار حکایت و داستان از تلخ و شیرین روزگار داریم که اگر بنا باشد آنها را بنویسم شاید خود کتابی باشد. 

زحمت تصاویری که که در این پست مشاهده می کنید، با ایشان بوده است و مدت هاست که به امانت نزد من مانده است. خودم بارها و بارها آنها را دیده ام و همچنان این میل مشاهده در من زنده است. گفتم بد نیست شما هم در این لذت مرور خاطرات گذشته ها، با ما شریک باشید. وبلاگ مفتخر است میزبان تصاویر گذشته ها و خاطره انگیز شما در این سرای مجازی باشد. 

منتظر می مانیم .. 

***


هم محله ای خود را میان این همه سال حدس بزنید و برای ما هم بگویید!