قربان دست هایش بروم، دلم نمی آید آن دست های دوست داشتنی میان زمختی درختان جنگل اینطور خط خطی بشود و بعد هم شب که می خواهد بخوابد، هی بیدار شود و دست هایش را زیر بغلش بگیرد تا شاید درد آن کمی آرام بگیرد. فکر می کند من با این سن و سال کمم این چیزها را نمی فهمم. جنگل دارایی خودش را ارزان نمی دهد. چیزی را از تو می گیرد. حال می خواهد آرامش خواب شبانه باشد یا دردی که تا عمر باقی است، کنارت می ماند.

صبح زود بود که زن ها دور هم جمع شدند و با صحبت هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی شود راه جنگل را در پیش گرفتند. ما چند پسر و دختر هم پشت آنها در حالی که مبهوت بزرگی طبیعت بودیم، لنگان لنگان راه افتادیم. انگار که دنیا را به ما داده بودند، هنوز آنقدر بزرگ نشدیم که در میان سستی خواب بعد از ظهر بزرگ ترها، خودمان مسیر رودخانه و جنگل را در پیش بگیریم. خودمان دل به رودخانه و جنگل بزنیم، خودمان مرد بشویم. هنوز خیلی مانده؛ هنوز هم سایه وحشت پسران بزرگ تر پشت هر بوته ای کمین کرده، زود است برای ما، خیلی زود! 

***


 قربان دست هایش بروم، دلم نمی آید آن دست های دوست داشتنی میان زمختی درختان جنگل اینطور خط خطی بشود و بعد هم شب که می خواهد بخوابد، هی بیدار شود و دست هایش را زیر بغلش بگیرد تا شاید درد آن کمی آرام بگیرد. فکر می کند من با این سن و سال کمم این چیزها را نمی فهمم. جنگل دارایی خودش را ارزان نمی دهد. چیزی را از تو می گیرد. حال می خواهد آرامش خواب شبانه باشد یا دردی که تا عمر باقی است، کنارت می ماند.

صبح زود بود که زن ها دور هم جمع شدند و با صحبت هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی شود راه جنگل را در پیش گرفتند. ما چند پسر و دختر هم پشت آنها در حالی که مبهوت بزرگی طبیعت بودیم، لنگان لنگان راه افتادیم. انگار که دنیا را به ما داده بودند، هنوز آنقدر بزرگ نشدیم که در میان سستی خواب بعد از ظهر بزرگ ترها، خودمان مسیر رودخانه و جنگل را در پیش بگیریم. خودمان دل به رودخانه و جنگل بزنیم، خودمان مرد بشویم. هنوز خیلی مانده؛ هنوز هم سایه وحشت پسران بزرگ تر پشت هر بوته ای کمین کرده، زود است برای ما، خیلی زود!

جنگل آرام است؛ طوری که دل پرنده ای وقتی می لرزد تو آن را حس می کنی! تو حتی می توانی دعوای خرچنگ های کف رودخانه را هم ببینی! من حواسم به همه چیز این دنیا هست، الا زیر پاهایم. چند باری شده که سکندری بخورم و چند جای بدنم، زخمی به یادگار داشته باشد. مادر مرا سر به هوا می داند، هی می گوید این تا بزرگ شود مرا پیر می کند. نمی داند که من دل پیر شدنش را ندارم!

زن ها هنوز صحبت می کنند، گاهی این صحبت ها به بحث هم کشیده می شود که مثلا سر دو راهی ها از کدام سمت بروند. مرد ها نیستند، هیچ وقت هم نبودند. مرد ها یا سر زمین ها دارند جان می کنند و یا اینکه بساط خوشی هایشان را جایی پهن کرده اند. مردها تنها شب نان گرم در سفره می خواهد و بستری گرم تر! قرار هم نیست که مرد ها از این کارهای خاله زنکی بکنند. شاید بستن خیش به گاو پیر طویله و رفتن سر زمین سخت است، اما این کارها هم سخت است، طاقت فرسا و نفس گیر است.

مردها نمی دانند شاید جمع کردن هیزم میان سکوت و وهم جنگل کار آسانی نیست. می دانم که حتی از تیغ های بوته های تمشک هم خبر ندارند که وقتی هزار هزار آن در دستانت فرو می رود، دیگر کارت از چرب کردن هر شب دستانت هم گذشته است. همین اواخر بود که وقتی سرم را روی پاهای مادر گذاشتم و خواستم با دستانش دلم را ببرد، دیدم که خشونت دست هایش چقدر تکان دهنده است.

همه مشغول جمع کردن هیزم شده اند. قرار نیست چوب های کلفت درختان جمع شود؛ آن بماند برای اسب سوار ها و مردها که دیرتر شاید بیایند و این ها را ببرند. همین چوب های نازکی که کنار گوشه ها ریخته است، همین ها که زور و قوت زنانه هم می تواند آنها را بشکند، همین ها کافی است. همه مشغول شده اند، صدای ترق تروق شکستن چوب ها، سکوت جنگل را خاطره ای در دور دست ها کرده است.

ما بچه ها تلنگمان در رفته؛ این همه راه خسته مان کرده است. یکی می آید و سفره ای را باز می کند و به زور دهن این و آن نان می تپاند. ما هم ناخنکی می زنیم. شکم ها که پر نان شد؛ دوان دوان تا سر رودخانه می رویم و همین جوری سرمان را داخل هجوم آب می بریم، تا دلمان خنک شود. چه کیفی دارد لعنتی، این حس خوب را با هیچ چیز این دنیا عوض نمی کنم. حتی با تیغ های خارپشتی که حسین پیدا کرده است.

انگار چند پیک شراب خورده ایم که باز هم سرحال و بالا و پایین می پریم. به اندازه دست هایی که داریم، به اندازه زوری که میان جسم نارس ما نفهته است، هر کدام تکه ای چوب بر می داریم و جایی که می شود مرز و محدوده مان، آنها را جمع می کنیم. یکی از زن ها دارد می خواند، من هنوز خوب کلمات را تشخیص نمی دهم، اما صدایش دلم را می برد. می بینم که همه دست از کار کشیده اند و دارند کیف می کنند انگار.

همان موقع ها چند اسب سوار از دور پیدا می شوند، مال التپه نیستند. شاید مال روستای همسایه باشند. مردان روستای همسایه چندان خوش نام نیستند. زن ها سریع خودشان را جمع و جور می کنند و از کوره راهی که محل عبور اسب هاست، فاصله می گیرند. دستپاچه می شوند، الکی به ما می گویند که ببینیم پدر کجا رفته است. انگار ترسیده اند. این اضطراب را شاید کسی نتواند میان تو درتوی تاریخ، بفهمد؛ بشناسد.

آن مرد ها ولی عین خیالشان نیست. از همان دورترها، مسیر را عوض می کنند و می روند. ترس ما هم الکی بود، زن ها بلند بلند می خندند و زیر لب شوخی می کنند و همدیگر را دست می اندازند. ما بچه ها خنگ تر از آنیم که معنی آن حرف ها و شوخی ها را بفهمیم. آن زن دوباره دارد می خواند ..

***

نزدیک ظهر است. آفتاب بهار، اندکی دل آزار شده است. هر کس پشته خودش را جمع می کند و با شاخه درختی آن را خوب می بندد. ما بچه ها ولی بلد نیستیم "بندی" ببنیدیم. مادر بالا سرم می ایستد، حس می کنم دارد به این تقلای ناشیانه من می خندد. همان اندک غرورم اجازه نمی دهد، از او بخواهم که برایم بندی ببندد.

با همان لبخند ادامه دار، یکی از شاخه های جوان درخت را جدا می کند و چند چوب مرا به هم می بندد و روی شانه هایم می گذارد. داریم بر می گردیم، همان زن دارد آرام آرام می خواند. کوچک ترها گریه افتاده اند و می بینم که مادری هم پشته خودش را دارد و هم کودکش را و هم پشته کوچکی که روی شانه هایش بود.

شب خوابم نمی برد، از درد شانه هایم، ولی انگار ارزشش را داشت. ارزش آن غرور دوست داشتنی را داشت. در میان رویاهای شبانه ام، هنوز دارم به مرد های اسب سوار و صدای آن زن فکر می کنم .. 

***