چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

فصل رویایی من ..

راضیم از تو 

پاییزِ دوست داشتنی من 

می بوسم و می بویم 

برگ های زرد و قرمزت را 

نفس می کشم در هوایت 

بوی باران داری

بوی خاک و برگ 

من بوی خدا می فهمم از تو .. 

***


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

غریبِ زینب ..

میان خواب و بیداری صبح جمعه پاییز دست و پا می زنم. سرخوشی بلوغی زودرس مرا سست کرده و دلم نمی آید اقلیم کوچک خویش را رها کنم. آنچه بر من می گذرد حس و حال نوجوانی است که چون پروانه ای پیله اش را باز کرده و تنها بهانه ای می خواهد که آسمان را در آغوش بگیرد. هر چه در بیداری می گذرد، حال می خواهد چشمان خمار و غمزه نگاهی باشد یا پوزخندی تلخ که غرور و دلت را با هم می برد؛ شب هنگام به سراغت می آید و رویایی برایت می بافد که بشر از ازل با آن درگیر است و امیدی به درمان آن هم نیست. برای ما که در میان خرافه های بزرگ ترها اسیر شده ایم و هر بوسه ای را قدمی به سوی آتش می دانیم، این رویاهای ناخواسته، غنیمتی است.

ترق و تروق چوب های بخاری هیزمی با سوت ممتد کتری بزرگ روی آن، زیبا ترین سمفونی عالم را در گوشم می نوازد. لحاف بزرگ و سفید رنگی که دستان هنرمندانه زنی تکه هایی از مخمل سرخ را به آن گره زده است، به روی خود انداخته ام و آمیختگی غرائز وجودی خویش را با جاه طلبی بیرونی ام، به نظاره می نشینم. فریاد چند کودک در دور دست های نزدیک و مادری که غرولند هایش از میان حیاط خانه بگوش می رسد، اندک وسوسه های مانده از کودکی ام را در من زنده کرده است، اما دیرتر شور جوانی بر آن غلبه می کند و باز هم در سستی نزدیک، به خوابی سبک می روم. 

***


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

علم گردانی ..

کوچه ها بوی انار می دهد، بوی نارنگی های کالی که طعم کودکی ها با خود دارد. زیر پا سبزه هایی است که نشانی از بهار دارد و اما اندک دلفریبی پاییز، بیادت می آورد که خزان هزار رنگ آمده است. آن سوتر زنی را می بینم که اسپند روی آتش می ریزد و این دل بیقرار را بیقرار تر می کند و مرا میان هجوم خاطرات رها می کند. صدای محمد دکتر نزدیک است، این یعنی علم دار زیاد دور نیست. مادر پریشان است، کم، اما محسوس. آرام روی ذغال فوت می کند و نیم نگاهی هم به کوچه ها دارد. من اما رفته ام به سالها قبل، کودکی که کوچه ها را دوان دوان می آمد تا بگوید، علم آنجاست، در فلان کوچه، خانه آن حاجی، زیاد دور نیست!

می روم آن سوتر، بزرگ تر شده ام، همان سال که تنگ شربت آلبالو از دستانم افتاد و هزار تکه شد و من یک عمر شرمنده لب های تشنه کودکانی شده ام که حیاط خانه را زیر و رو می کردند. صدا نزدیک تر شده است، اهل خانه روی سکویی انتظار غریبی را می کشند. چند کودک دوان دوان وارد شده اند و حیرتی عجیب آنها را وادار به توقف می کند. محمد دکتر دل را می برد:

- سقای حسین، سید و سالار نیامد    علم دار نیامد .. 

خانه بوی حسین می گیرد، عطر گلاب همه را با خود می برد و مادر چند پر اسفند را روی ذغال سرخ می ریزد. من اما آن سو تر تنگ شربت را محکم در دست گرفته ام تا مبادا این بار شرمنده علم دار شوم .. 

***


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی