چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

عصر پاییز

می شود اندوه لحظه ها را، درد هر چه تلخی را، زخم های هر چه نا مردمی است را در عصری از پاییز پشت سر نهاد. عصری که عطر چوب نیم سوخته و چای دودی می دهد. می شود پای حرف های چوپان ها نشست و دغدغه دنیا را در سرکشی گله و غفلت سگ هایی جست که چشم بر دورها و جذبه رخوتناک طبیعت دارند.

می شود دلخوش به سادگی زندگی بود. که شاید زندگی همانی باشد که ما دریغش کرده ایم. که چشمان را باید بست و در پی صدایی باشیم، که بدانیم رد رودها را، نغمه مهاجرت فصل ها را و چشمانی که از میان خیالی خوش سراغ تندی تنی را می گیرد‌.

چه کرده ایم با ذات وحشی خود! چه کرده ایم با طبیعت سرکش خود که چنین دردناک، سراغ کودکی و خاطرات ابری و مه گرفته اش را می گیرد. مگر می شود هی پر کشید به گذشته ها و زندگی را جست! نمی شود که، ها؟ یک روز دو روز است مگر؟ کم می آورد آدم!

همه را دیدم، شناختم و حرف ها زدیم. به هر قوم و قبیله ای! دردی میان همه بود! فارغ از مال و مکنت دنیا، فارغ از بالا و پایین زندگی! و بگویم که چوپان ها رهاترین بودند و خوش به حال دنیا که هنوز آنان را دارد و بگویم که زندگی برای آنان هنوز در همان حوالی کودکی ها می چرخد. که تمام درد دنیا میان عطر مستانه علف و درخت و میوه های کال طبیعت گم می شود‌.

روزی چوپان خواهم شد و تمام آنچه در ذهن خواهم داشت لحظه ای است در گرگ و میش عصرهای پاییز که از کوه باز می گردم و میان آشوب لبخند و انتظار و اندکی اضطراب، شاخه ای از نوبرانه ترین میوه جنگل را به سمت تو می فرستم و تو باز مرا می بخشی!


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

خیابان بارانی

روبروی حسینیه التپه، خیابانی بود به پهنای رخوتناک زندگی، به بزرگی دل آدم هایی که دیگر نیستند. خیابان، همیشه خدا گل آلود بود و بارانی؛ نه باران آسمان که باران نگاه مردمان آن! صدای حسین حسین مردم در میان تهی آسمان هنوز به گوش می رسد. خیابانی که سر نبش آن خواربار فروشی برادران عبدالله پور بود. وارد که می شدی، عکس برادر شهیدشان اولین چیزی بود که نگاهت را با خود می برد. از شیطنت های توام با دلسوزی شهید قربان عبدالله پور زیاد می گویند، شیطنت هایی که در میان آن سالهای ابری؛ شایدخنده ای بر لب های مردم باز می کرد. از آنجا که رد می شدی، فرقی نداشت زمستان باشد یا تابستان، همیشه چند جوانِ بقول پیرترها جاهل، آن دور و بر بودند.  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

شعبان مخابراتی

خیابان کنار مسجد قدیم التپه؛ جایی بود که همیشه خدا، بوی خاک باران خورده می داد. لحظه ای نبود که دل آنجا نایستد و یک دل سیر دینا را با تمام وجود بو نکشد. برای ما بالامحله ای ها و اصلا همه التپه ای ها، مسجد آخر خط همه دیدار ها و بازیگوشی ها و شیطنت ها بود. مسجد زیبا بود، زیبا ترین مسجد دنیا! خشک و زمخت و دل آزار نبود. عطر زندگی داشت. سقفش سفال بود و دیوارهایش کاه گل! پنجره ها و نرده های چوبی آن رو به زندگی باز می شد، رو به اصالت مردمان شمال، رو به دلتنگی هایی که نشان از خدا داشت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم قاسمی