کاش اسفند یک فصل بود! کاش می شد سمت و سوی تمام آنرا در جان و دل نگه داشت. هر وجه آن دیدنی است. از شکوفایی طبیعت گرفته تا هیاهوی تمام نشدنی زنان روستا، که دردهای یک ساله خانه را روی رخت حیاط پهن می کنند. در آن سال های دور، چشمانم را می بستم و در تو در توی پرده های سفید روی رخت خودم را گم می کردم تا حسی ناب از سرما و تازگی صورتم را نوازش دهد.

من تمام احوال اسفند را دوست دارم. حال چه باک اگر شکفتن ها به حساب بهار نوشته می شود. بگذار اصلا بگویند غمزه فروردین، جادوی اردیبهشت و یا چه می دانم لحظه ناب سال تحویل! همان فریاد دوره گردهایی که سنبل و سبزه و ماهی قرمز می فروشند، همان اضطراب دل نشین مادر در خانه تکانی و دست در دست پدر بازار شهر را گشتن، می ارزد به تمام بهار و رویاهایش!

 بگویم اما، اینجایی که من هستم همین امروز، همین روز اول اسفند؛ سر و صدای پامچال ها و بنفشه ها از پشت آن اندک پرچین های مانده روستا به گوش می رسید. طبیعت خشک و زمخت زمستان تکانی خورده و من حتی تک شکوفه درخت چند ساله سیب خانه را دیدم و هیچ نگفتم که مبادا به تیر و قبای زمستان بر بخورد و چه می دانم برفی بریزد و امید را در ظلمت بخشکاند.

می شود یک دل سیر از اسفند گفت! اصلا می شود یک کتاب نوشت. از اضطراب خرید لباس شب عید، از عطر و طعم بی نظیر کلوچه های تازه و حلوای گردوی ناب، رنگ آمیزی دلپذیر مغز پسته ای و فیروزه ای اتاق های کاهگلی! از باران بی امان که پدر قالی های تازه شسته شده را در می آورد. آری می شود از تمام آنها نوشت و حسرت خورد. می شود غصه قصه ها یک روستا را چنان نوشت که هم درد بیاورد و هم لبخند!

جایی از کتاب اسفند باید برای تو باشد. چگونه اش را نمی دانم؛ کجایش را هم! اما می دانم لمس این همه زیبایی بی حظور تو، نباید ممکن باشد. من هنوز یاد نگرفته ام، زیبایی دنیا را بدون وجود تو تصور کنم. جایی حوالی شکفتن پامچال ها و گونه سرخ مادرها و چشمان دردمند پدرها در همین حوالی اسفند، از تو خواهم گفت و نوشت؛ چنان زیبا که کسی به انتظار بهار نماند.