میان خواب و بیداری صبح جمعه پاییز دست و پا می زنم. سرخوشی بلوغی زودرس مرا سست کرده و دلم نمی آید اقلیم کوچک خویش را رها کنم. آنچه بر من می گذرد حس و حال نوجوانی است که چون پروانه ای پیله اش را باز کرده و تنها بهانه ای می خواهد که آسمان را در آغوش بگیرد. هر چه در بیداری می گذرد، حال می خواهد چشمان خمار و غمزه نگاهی باشد یا پوزخندی تلخ که غرور و دلت را با هم می برد؛ شب هنگام به سراغت می آید و رویایی برایت می بافد که بشر از ازل با آن درگیر است و امیدی به درمان آن هم نیست. برای ما که در میان خرافه های بزرگ ترها اسیر شده ایم و هر بوسه ای را قدمی به سوی آتش می دانیم، این رویاهای ناخواسته، غنیمتی است.

ترق و تروق چوب های بخاری هیزمی با سوت ممتد کتری بزرگ روی آن، زیبا ترین سمفونی عالم را در گوشم می نوازد. لحاف بزرگ و سفید رنگی که دستان هنرمندانه زنی تکه هایی از مخمل سرخ را به آن گره زده است، به روی خود انداخته ام و آمیختگی غرائز وجودی خویش را با جاه طلبی بیرونی ام، به نظاره می نشینم. فریاد چند کودک در دور دست های نزدیک و مادری که غرولند هایش از میان حیاط خانه بگوش می رسد، اندک وسوسه های مانده از کودکی ام را در من زنده کرده است، اما دیرتر شور جوانی بر آن غلبه می کند و باز هم در سستی نزدیک، به خوابی سبک می روم. 

***


 میان خواب و بیداری صبح جمعه پاییز دست و پا می زنم. سرخوشی بلوغی زودرس مرا سست کرده و دلم نمی آید اقلیم کوچک خویش را رها کنم. آنچه بر من می گذرد حس و حال نوجوانی است که چون پروانه ای پیله اش را باز کرده و تنها بهانه ای می خواهد که آسمان را در آغوش بگیرد. هر چه در بیداری می گذرد، حال می خواهد چشمان خمار و غمزه نگاهی باشد یا پوزخندی تلخ که غرور و دلت را با هم می برد؛ شب هنگام به سراغت می آید و رویایی برایت می بافد که بشر از ازل با آن درگیر است و امیدی به درمان آن هم نیست. برای ما که در میان خرافه های بزرگ ترها اسیر شده ایم و هر بوسه ای را قدمی به سوی آتش می دانیم، این رویاهای ناخواسته، غنیمتی است.

ترق و تروق چوب های بخاری هیزمی با سوت ممتد کتری بزرگ روی آن، زیبا ترین سمفونی عالم را در گوشم می نوازد. لحاف بزرگ و سفید رنگی که دستان هنرمندانه زنی تکه هایی از مخمل سرخ را به آن گره زده است، به روی خود انداخته ام و آمیختگی غرائز وجودی خویش را با جاه طلبی بیرونی ام، به نظاره می نشینم. فریاد چند کودک در دور دست های نزدیک و مادری که غرولند هایش از میان حیاط خانه بگوش می رسد، اندک وسوسه های مانده از کودکی ام را در من زنده کرده است، اما دیرتر شور جوانی بر آن غلبه می کند و باز هم در سستی نزدیک، به خوابی سبک می روم.

مادر نا مفهوم ترین جملات عالم را زیر لب می گوید، ترس از مرد خانه این ابهام را توجیه می کند.  جارو بدست می آید و دو لنگه در را هم پشت سرش باز می گذارد. سرمای میانه پاییز، ما چند بچه خوابیده میان لحاف سرد را تا انتها در خود می برد. بی محابا لحاف را از روی سرم بر می دارد، بدون اینکه از حال من با خبر باشد. چون جنینی در رحم مادر، خود را بهم می پیچم. زیر لب هنوز حرف می زند، شاید گاهی نفرینی هم باشد میان این آوار کلام بی انتها؛ اما می دانم که از ته دلش نمی گوید. چاره نیست، باید آن اقلیم را ترک گفت که هجومی دیگر آمده است و انسان چه دردی می کشد از ترک آنجا که خو گرفته و دوستش دارد.

به حیاط که می روم، پدر را آن گوشه ها می بینم، با لانه مرغ و خروس درگیر است، همه را روانه قفس کرده و زیر درخت افرا، قوچی را بسته است. دیشب بود که میان همهمه بزرگ ترها، خواهر زاده اش از روستای دور آمد و گوسفند بزرگی را به درخت بست و ما هم تا صبح به بهانه این و آن، حس کنجکاوی خویش را با آن ارضا می کردیم. و چقدر از میان انباری خانه سبزی و شغلم و چه و چه کش رفتیم، تا هم این زبان بسته را به اصطلاح سیر کنیم و هم با آنچه که آنرا گوسفند می نامند نزدیک تر شویم. هرچند تنها انباری خانه خالی شد و ما هیچ وقت نتوانستیم گوسفندی را بشناسیم. وای اگر مادر بفهمد، هر چند همیشه کسی هست که خرابکاری ها را به او نسبت داد. کوچک تری، پسر همسایه ای و شاید هم سیلی، آخر بر روی صورت خودت بنشیند. ارزشش را دارد، اگر نه که بر سر هیچ پسر اهل روستا خط و نشان شکستگی های بی شمار نمی نشیند.

مرغ ها آن وسط انگار دعوای دیگر دارند، عادت کرده بودند که همین موقع میان کوچه باغ ها بچرخند و شاید هم خود را خالی از درد قفس کنند. خروس مغرور اما، بی قرار تر از همه و همیشه است. شاید دلش برای معشوقه های همسایه تنگ شده است که همیشه قانع به آنچه دارد، نیست. نه تحمل رقیبی دیگر دارد و نه طاقت دوری از حرم سرای این خانه و آن خانه! همین روزهاست که مهمان سفره شبانه پدر شود و بر سر ران و سینه اش دعوایی در بالاخانه در بگیرد.

حیاط خوب آب و جارو شده، سبزه ها از سنگ فرش ها بیرون زده و دستی ماهرانه هر چه بر زمین بود، گرفته است. مادر صدایم می کند، سفره ای کوچکی را میان اضطراب خویش انداخته است. بساط صبحانه را پهن می کند و در همان تردید خویش، می گوید جلسه نگیرید و عجله کنید. همیشه اضطراب دارد و من عاشق این پریشانی اش می شوم، موهایش از میان چارقد به دقت گره زده بیرون می زند و عطر مادرانه اش قوی تر می شود. مادر است دیگر، همه چیزش خواستنی است، حتی این داد و بیدادهایی که همیشگی نیست.

پدر به سنت هر سال امشب روضه خوانی دارد. سنت سالهای خانواده ماست. اما این سالها بیشتر جز چند دوست دور و بر و هم پیاله اش، زن ها مراسم را برگزار می کنند. انگار همین دیروز بود که مادر میان دلهره هایی مقدس، پرچم سیاه با آن "یا حسین" مخملین بر روی آن را بر سر در خانه نصب کرده بود. میان گنجه، همیشه جایی برای محرم کنار می گذارد، پرچم و لباس مشکی که پنجه ای سبز رنگ بر آن نقش دارد و چهار زنجیر طلایی رنگ که روی هر یک دسته های چوبی آن، پدر پارچه ای به تبرک بسته است.

چای شیرین صبح با تکه ای نان، سر حال ترم می کند.

-          قاسم، کجایی قاسم!!

پدر صدایم می کند. با ترسی شگرف از اتاق بیرون می زنم. شوقی غیر قابل انتظار در چشمانش است.

-          بیا اینها را تا رودخانه ببر!!

پدر نمی داند که چه هراسی در من است از اینکه تا لب رودخانه بروم، نه جرات بیان آنچه گذشت در من است و نه دل این را دارم که مهدی یا کس دیگری آنرا انجام دهد. فرقون زوار در رفته را از گوشه حیاط را می گیرم، و چند دسته از شاخ و برگ درختان و گل های مانده در غفلت پاییز را روی آن می گذارم. در همان گیر و دار تلاشی سخت، تیغ های گل محمدی لطافت دستان مرا را با خود می برد و رگه ای سرخ از خون دستانم بر روی گل های صورتی آن برجا می گذارد. همیشه همین است، همیشه روح یا جسمم خراشی از زیبایی طبیعت به خود می گیرد.

از ترس پدر حرفی نمی زنم و نا امیدانه نگاه به اتاقی می اندازم که از میان در های نیمه باز آن گرد و خاک جاروی مادر به بیرون می زند. چرخ نامیزان فرقون در میان کوچه های پر از گل و لای روستا پیچ و تاب می خورد و هراسناک تا لب روخانه می روم، نگاهم به هر سمتی می رود. خروش رودخانه و عظمت پاییز، چنان مدهوشم می کند که آن دلهره را از من دور می کند و به رسم تمام دیدارهای این چنین، یک دل سیر از تمشک ها و انارهای ترش آن دور و بر می خورم.  

به خود می آیم و می دانم که باز هم دیر کرده ام، ولی خیالم جمع است که امروز کسی حواسش به من نیست.  دوان دوان با همان چرخ های نامیزان و دمپایی که چند جای راه از من جدا می شود، تا خانه می روم. چند زن همسایه روی تنور دارند نان درست می کنند. سرخی دلچسب روی گونه ها و عرق روی پیشانی، زیبایی دو چندان حتی به پیرزن همسایه بخشیده است.  تا بر گردم قوچ بر بالای درخت است و پوستش را کنده اند. روی یک تشت بزرگ دل و جیگر را گذاشته اند و می دانم تا ظهر نشده عطر خوش کباب خانه را با خود می برد. زن ها شوخی می کنند و صدای حرف زدن هایشان تمام خانه را که هیچ، روستا را با خود برده است. پدر سرش پایین است، استادانه گوسفند را تکه تکه می کند و به گل دسته می دهد. آشپر دلخواه پدر مال این اطراف نیست، از دورتر ها؛ آنجا که نسب اجدادی ما به آن می رسد، می آید.  

پدر اهل مسجد نیست، شاید هم من ندیده ام. اما جایی میان خاطرات خواب آلود کودکی، مادر از پدری می گفت که نوحه خوان محرم بود، پدری که سیاه می پوشید و در عزای حسین، چشمانش هم رنگ غروب آفتاب می شد. بارها دیدم که در شب های محرم که صدای نوحه خوانی از مسجد مهمان اتاق های خانه می شد، نمد کوچک خاکستری رنگش را روی تراس پایین خانه پهن می کرد و با قلیانی در دست، تمام هوش و حواس خود را به آن سمت می برد. بعدها دانستم که آن شور حسینی مال سالهای قبل از انقلاب بود. رازی میان این دو جدایی باید باشد که پدر دیگر خانه نشین شده و خبری از دلش نمی گیرد.

نذر حضرت زینب اما انگار برایش یک استثنا بود، شاید تنها چیزی که او را به گذشته اش وصل می کرد، همین روضه خوانی در یکی از شب های محرم بود. صبح زود بیدار می شد، به خودش می رسید و کمکی هم به مادر می رساند. دوست داشت در خانه هیچ نقصی نباشد، گل ها و بوته ها را هرس می کرد و خرابی اگر این ور و آن ور بود؛ یکی را صدا می زد که آنرا درست کند. آنهم پدری که حتی اعتقاد داشت چای را هم باید زن خانه به دستش بدهد، وقتی چنین خود را درگیر کار خانه می کرد، باید هم برای من جای هزار سوال داشته باشد.

-          قاسم، قاسم! باز کجا رفتی؟

تقصیر از من نیست پدر، نوجوانم و پر از هزار سوال و کنجکاوی! حتی دلم می خواهد روی تنور بروم با آنکه می دانم پسر بچه ها را از آن می رانند. دلم می خواهد با کله قوچ پشت حوض، عشق بازی کنم. تقصیر من نیست که سر به هوا هستم. این ذات روز های سپری شده عمر من است. کارهایی که مادر می گوید را بهتر انجام می دهم، خشونت مردانه ندارد. حتی می شود که گاهی با دخترکان هم در میان تقسیم کارها شریک شوم، بی خیال گزند تلخ پوزخند های زنان که شرمی اندک در من می آورد.

-          سیخ کباب ها قاسم؛ حواست کجاست پسر؟

میان ترسی خفیف، می شنیدم که به کمک کارش، همان که سیگاری بر لب دارد و ران گوسفند را به دست گرفته، می گوید این پسر آخر مرا پیر می کند. جگر و دمبه و قلوه ها با مهارت ریز می کند و به سیخ می کشد. همان مرد سیگار به دست که همنشین شبانه سرخوشی های پدر است، آتش به چوب انداخته و ذغال کباب را آماده می کند. دو زانو کنارشان می نشینم و مجذوب صدای جلز ولز و عطری که در هوا می پیچد می شوم. مادر زیر لب باز چیزی می زند، خوشش نمی آید امشب که مراسم روضه خوانی دارد، بساط کباب در خانه مهیا شود و چند در و همسایه بگویند که فلانی در میانه محرم عروسی گرفته است. چند سیخ را میان دیس می گذارم و به زن ها که آن ور تر ریحان و تره پاک می کنند می رسانم و خودم با یک سیخ زیردرخت گلابی که بی برگ و بار است، چمباتمه می زنم. آنقدر از مهدی سوال می کنم که عقب بیافتد و بیشتر کباب ها را خودم بخورم. مهدی ساده است، همیشه برادری داشته ام که سهم تمام زندگی اش را میان سوال های تمام نشدنی گرفته ام.

اذان ظهر است، خانه شوری دیگر می گیرد. حیاط بزرگ خانه پر از زن و بچه شده و مردها به بالا خانه رفته اند و صدای خنده ها و شوخی هایشان را از آن بالا می شود شنید. هر چند وقت یکبار، کتری خالی چای یا سر قلیانی بیرون می آید و سریع هم در را می بندند. می دانم که تنها بساط قلیان و چایی براه نیست و می شود عطری دیگر از میان خشت های خام حس کرد. پدر باز هم به دنیای دلخواه خودش باز گشته و مادر دوباره رئیس خانه می شود، مثل همیشه که بار تمام زندگی را بر دوش دارد. چادر را به گردن می بندند و به این و آن فرمان می دهد. ظهر دلچسب پاییز است و آفتابی ملایم چشمانم را خمار می کند. همان گوشه ها به خواب می روم.

صدای دختری در حیاط مرا از این چرت سبک ظهر بیرون می آورد و می بینم که سفره ای بزرگ انداخته اند و زن ها با آن گونه های سرخ و شوری که از با هم بودن دارند، گردن و بال مرغ را به دندان گرفته اند. نهاری سبک درست کرده اند و همه را صدا می زنند. پدر سر حال شده و شوخی می کند، سر به سر زن همسایه می گذارد و تیکه ای به من هم می اندازد. سر خوشی های اتاق بالا کار خودش را کرده است و سینی برنج و کاسه ای خورشت دست من می دهد و می گوید که خانه فلانی ببرم. می بینم که مادر آن پایین ها حرص می خورد؛ اما جرات ندارد چیزی بگوید.

باز من مجنون اسیر و شیدای کوچه پس کوچه ها شده ام. زمزمه مبهم چند پسر از زیر راه پله های مسجد به گوش می رسد. از میان درختان انار و پرتقال دارند، سهم گمشده خویش را از زندگی می گیرند. پستوهای تاریک مسجد شده است ماوای چند قلچماق که معصومیت ها را آن زیرها قربانی می کنند و بزرگ ترها هنوز به تکرار قد قامت نماز های خود فکر می کنند. آرامش راه رفته خویش را در تعجیل آمدن ها جبران می کنم. دلم نمی خواهد حال و هوای خانه را از دست بدهم.

سفره را جمع کرده اند و سر حوض ظرف ها را می شورند. غروب نزدیک می شود و خانه بوی بهشت می گیرد. تناقضی عجیب در هنگامه غروب پاییز با من است، هم دلگیری دارد و هم دلبری لعنتی! نمی شود که در یک لحظه هم به پایان برسی و هم در نقطه آغاز باشی! سرمای محسوسی از میان کوه ها، دشت را اسیر می کند. بچه ها به میان اتاق ها پناه برده اند و زنان روی پیراهن های زیبای خود، ضخیم تری می پوشند و قدیمی ترها کلاهی هم به سر می گذارند.

قرار ناگفته ای می گوید که مردها دم دست نباشند. قرار نیست صدای ملاهای زن به گوش آنها برسد. گوشه حیاط که دیگ برنج روی آتشی نرم قرار گرفته و چند پشته هیزم کنار تنور گذاشته اند، پدر با چند نفر نشسته و آرام صحبت می کند. اوضاع برای من انگار کمی فرق کرده است، تردید ملا می گوید قاسم امسال این دور و بر نباشد. همان وسط ها عمه با شوخی می گوید، هنوز خیلی کار دارد این پسر فرق بالا و پایین را بداند. نمی دانم منظورش چیست، اما خوب می دانم که صبح ها خیالم زودتر از وجودم رها می شود و این یعنی من مرد شده ام.

مادر پیراهن سبز رنگی با گل های ریز بنفش را به تن کرده و روسری ترکمنی خوش رنگی که پدر خیلی سال پیش برایش آورده را به سر می کند و متین آن گوشه می نشیند. زیر چشمی نگاهی به جوان تر ها دارد که حلوا و چایی تعارف می کنند. در نگاه آرام او غروری متفاوت از جنس زنان وفادار به نام و اصالت خانواده می بینم که حتی روی منی که نشانی از تعقل ندارم نیز تاثیر می گذارد. به حیاط می روم و روی تاب درخت گیلاس بالا و پایین می روم و به همهمه زنانه گوش می دهم. مهدی خوابش برده و پسرهای فامیل آن سو تر حرف های بی ربط بهم می گویند.

خانه آرام نیست، اما آرامش دارد. زنان آرام حسین حسین می گویند و صدای شیونی آمیخته با درد زینب مرا هم می برد. مادر سرخ شده است از گریه بی شمار و دختری دوان دوان بیرون می آید و با لیوانی آب قند بر می گردد. پدر کمی نگران است، انگار باز برگشته به همان اصل خویش و دلش شور می گیرد. خود را به کنار حوض می کشم و می بینم که دو دست خویش را روی صورت گرفته و آرام می گرید.

***

آرام است، سبز است و بوی گلاب می دهد. شبیه امام زاده عبدالله است. جایی هستم میان خلوت و آرامش خویش، به حدی که می خواهم تا ابد همین جا بمانم. زیر زمین مسجد را می بینم و پسری که خوب می شناسمش! دلهره ای از جنس کنار رودخانه به سراغم می آید و گل های محمدی که همه را در مشت می گیرم و تا جایی که می توانم بو می کشم. خبری از تیغ ها نیست، یکی انگار همه را بریده است. دستانم در سرمای دلچسبی مانده و با عطر محمدی بویی خوش می گیرد.

کسی دستانم را می گیرد. بوی غریبی دارد، من اما سمت نگاهم به سمت دیگر است. با گریه مادر من هم گریه می کنم، ملا از زینب می گوید. دستانی اشک روی گونه هایم را پاک می کند. دلم برای زینب می گیرد و به یزید لعنت می فرستم. مسیر نگاهم هنوز به سمت زنانه است و آن دست هنوز روی شانه هایم است. به دردهای رقیه و سکینه که می رسد، دیگر دلم تاب ندارد و خود را در آغوش کسی می گذارم که هنوز او را نشناخته ام. آرام در گوشم می خواند: "در هر منزلی با مصیبتی روبرو شدیم تا در خرابه شام که جور و جفا بر ما کامل شد لکن مصیبت برادر زاده ام رقیه در آن خرابه قدم را خم و مویم را سفید کرد."

تازه می فهمم کجا هستم، تازه می فهمم که عطر این آغوش زمینی نیست. باز هم در همان خواب و بیداری هستم که پدر آرام بیدارم می کند و متعجب نگاهم می کند. ملا آن گوشه فریاد می زند: "غریب زینب" و من در آغوش پدر از حال می روم.  

***