آخرین روزهای تابستان باید باشد. کنار زندگی؛ روی پله های چوبی خانه که همیشه خدا غژ غژ می کند نشسته ام. صبح زود بیدار شده ام و پریشان و پر از اضطراب، محو آسمان و زمینم. مادر چند بار آمد و غری زد و نانی به دهانم تپاند و باز هم رفت پی کارش! به زور مهدی را بلند کرده ام، غر غر او هم امان مرا بریده است. با وعده های توخالی بسان مبلغان دین، وعده بهشت را به او می دهم و سادگی او غلبه بر سستی صبح می کند و کنارم می نشیند.  

پدر چه می کند امروز؛ همیشه از صبح زود بیدار است. همیشه اول وقت قبل از همه ما آن گوشه ها دستش به کاری بند است. حالا امروز که باید برویم شهر قرار است تا لنگه ظهر بخوابد، معنی ندارد آخر! کاش حال و هوای دلم را بداند. کاش بداند که بی قرارم، بی قراری هایم را هیچ وقت نمی داند.

مادر صبورانه نگاه می کند. انگار که دلش سوخته باشد، جارو را همان جاها می اندازد و آرام در اتاق را باز می کند و چیزی می گوید. صدای پدر ترسی خفیف و دور را به نزدیکی های دلمان می آورد. انگار ما را دهاتی و شهر ندیده می خواند و می گوید کدام مغازه آخر سر صبح باز است. بعد هم زمزمه مبهم و مادر با اخمی توام با لبخندی سبک می آید بیرون و تنها نگاهم می کند و می گذرد. مهدی هنوز چرت می زند، با دهان نیمه باز ردی مرطوب روی بازوهایم می گذارد و دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم.  


دبستان ابتدایی 24 اسفند التپه 

آخرین روزهای تابستان باید باشد. کنار زندگی؛ روی پله های چوبی خانه که همیشه خدا غژ غژ می کند نشسته ام. صبح زود بیدار شده ام و پریشان و پر از اضطراب، محو آسمان و زمینم. مادر چند بار آمد و غری زد و نانی به دهانم تپاند و باز هم رفت پی کارش! به زور مهدی را بلند کرده ام، غر غر او هم امان مرا بریده است. با وعده های توخالی بسان مبلغان دین، وعده بهشت را به او می دهم و سادگی او غلبه بر سستی صبح می کند و کنارم می نشیند.  

پدر چه می کند امروز؛ همیشه از صبح زود بیدار است. همیشه اول وقت قبل از همه ما آن گوشه ها دستش به کاری بند است. حالا امروز که باید برویم شهر قرار است تا لنگه ظهر بخوابد، معنی ندارد آخر! کاش حال و هوای دلم را بداند. کاش بداند که بی قرارم، بی قراری هایم را هیچ وقت نمی داند.

مادر صبورانه نگاه می کند. انگار که دلش سوخته باشد، جارو را همان جاها می اندازد و آرام در اتاق را باز می کند و چیزی می گوید. صدای پدر ترسی خفیف و دور را به نزدیکی های دلمان می آورد. انگار ما را دهاتی و شهر ندیده می خواند و می گوید کدام مغازه آخر سر صبح باز است. بعد هم زمزمه مبهم و مادر با اخمی توام با لبخندی سبک می آید بیرون و تنها نگاهم می کند و می گذرد. مهدی هنوز چرت می زند، با دهان نیمه باز ردی مرطوب روی بازوهایم می گذارد و دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم.  

اِهن و اوهون پدر می آید. سعی می کنم که زیاد در چشم نباشم تا مبادا اول صبحی لجش بگیرد و بی خیال شهر رفتن امروز شود. دیشب که سرخوشی از سر و کولش بالا می رفت، همانطور که دسته اسکناس ها را می شمرد؛ صدایم زد و گفت که صبح آماده باشیم تا برای خرید لباس و کیف و کفش به شهر برویم. حالا مگر چقدر پول گرفته بود که هزار تا وعده می داد. وقتی مادر می گفت که بخاری را باید برای تعمیر به شهر ببرد که سرما نزدیک است؛ گفت غصه نخور که وقت آن است که یک نویش را بخرد.

دلشوره داشتم که تا صبح همه این پول ها را جوری حواله به جایی کند و برای ما چیزی نماند. جز چند کیسه شالی که برای خرج یک سال آن گوشه گذاشته بود، بقیه را عصری داد که ببرند و پول هایش را هم نقد گرفت. بعد از اینکه چند فرمان به خانه این و آن رفتیم و بدهی های یک ساله تصفیه شد، قرار شد صبح برای خرید مدرسه به شهر برویم.

تا صبح بیدار بودیم و پچ پچ می کردیم که جا مدادی بخریم یا نه، نمی دانم کیف هامان چطور باشد و چه و چه! قرار گذاشتیم که امسال دفتر ها را کاغذ کادو کنیم و آنقدر شور داشتیم، آنقدر با عشق صحبت می کردیم که چند بار چند لگدی به ما حواله شد و که سر مرگمان را بگذاریم زمین! میان همان رویای های خوش به خواب رفتیم و تا صبح خواب مدادرنگی و کیف می دیدم. من بیشتر دلم به کفش کتونی سفید رنگی بود با چسب های سبز رنگ که از سال قبل حسرتش در من بود. لامصب بویی داشت که هنوز بعد از یک سال در خیال من پرواز می کرد.  

حال و هوای پاییزی زودرس انگار روحیه پدر را هم ساخته بود که زود سرخوش شد و بلند صدا می زد این ولد چموش ها کجا رفته اند باز! خبر نداشت ما اصلا دل این را نداشتیم که از در خانه بیرون برویم مبادا برود شهر و مارا یادش برود. داشتیم با یک پارچه چراغ های جیپ را تمیز می کردیم و وقتی ماشین را دید که اینقدر تمیز شده آن سیاست و اخم و تخم همه تبدیل به لبخند شد و یک پس گردنی از آنهایی که نشان از محبت او داشت حواله جفتمان کرد و در عقب جیپ را باز کرد که بشینیم. دهانمان تا بناگوش باز بود و خر کیف از حال خوش پدر نشستیم پشت ماشین تا بیایند و حرکت کنیم.

حالا شهر هم زیاد دور نبود، یک کوه بود بین روستا و آن! اما خب آن سالها زیاد مردم اهل شهر رفتن نبودند، حال چه می شد دکتری دوایی و یا کاری بشود که بروند شهر و آنقدر دک و پوز هم داشت که انگار رفته ای جایی دور و برگشته ای. کنار مسجد دوستان همیشگی ما با آن لباس های خاکی و دمپایی های وصله خورده کنار دیوار ردیف ایستاده بودند و ما هم انگار که سوار هواپیمایی شده باشیم با غروری تمام تنها سری تکان دادیم و رفتیم. کنار مسجد زن و مردی ایستاده بودند و پدر طبق عادت همیشگی آن ها را سوار کرد که تا شهر برساند.

فشرده ته جبپ نشستیم و اگر چاره داشتند ما را هم پیاده می کردند و آن زن آنقدر دعا کرد که با خودم می گفتم محال است پدر هیچ وقت مریض شود. مرد می گفت که این مدرسه جز بدبختی برایشان که نداشته است و الان چند بار دارند می روند برای ثبت نام دختر و چه می دانم مدرسه مگر جای دختر است و این حرفا! زن سبدی قرمز و کهنه داشت که داخل آن پر از گردو و برنج بود و قرار بود برای مدیر مدرسه ببرد. انگار فکر می کرد که مدیر مدرسه منت سرشان گذاشته و اسم دخترشان را نوشته است.

پدر عمیق پرسید که دختر چجوری برود شهر و بیاید که راه دور است و خطر و برای دختر خوب نیست و زن هم قبل از شوهر گفت که خانه برادرش نزدیک مدرسه است و همان جا می ماند. انگار دلش می خواست دختر او حداقل بدبختی های او را نداشته باشد و کس و کاری برای خودش بشود. همان که این روزها دلیل افتخار زنان روستا است، شاید بیاد بیارود که روزی از پی برکت همان سبد قرمز و خون و دل مادرش توانسته کسی بشود و دست چند نفر دیگر را بگیرد. اصلا مادرهای آن روزها جز خون و دل خوردن برای بچه هایشان کاری نداشتند. مهربانی در ذات مردهای آن سال ها نبود و یا لمسی نزدیک نداشت.

مردها از صبح می زدند به کوه و صحرا و آنقدر در طبیعت می ماندند که تنها خشونت و زبری آنرا می گرفتند و عینا به زندگی شان می آوردند. تنها جای آرامش بخش و متفاوت برای آنان همان بستر شبانگاهان بود و بس! که بازهم آرامشان نمی کرد و یا به وعده بهشت و حوریان آن فکر می کردند و یا همین جاها برای خودشان بهشتی می ساختند. رخوت ها نزدیک بود و می دانستم تنها به ناله ای خفیف ختم می شود. وقتی برای معاقشه ای نبود! قرار نبود آنقدر زن ها رو بگیرند که پی دل خویش، پی آرامش خویش، پی تمنای دلشان بروند و خواسته ای داشته باشند.

داخل ماشین هم تا پدر ایستاد، مادر سریع پیاده شد و آمد پیش ما! قرار نبود وقتی مردی در کار است زن برود و جلوی ماشین بنشیند. میان همان تنگی عقب جبپ، چشم از جاده بر نمی داشتم. ماشین از خیابان روستا رد می شد و چهره های آشنا را می دیدم. از کنار مدرسه هم رد شد و می شد شیطنت چشم کودکان روی دیوار ها را از همان دور ها دید. همیشه آن پایین ها خبری بود. آنقدر جذبه داشت پایین محله که دلت می خواست همیشه همان جاها بمانی! اما ترسی عمیق از کوچه پس کوچه های روستا همیشه با تو بود.

خانه دایی همان جا بود. یک کوچه بالاتر از مدرسه! بچه تر که بودیم تمام کار ما میان عطر متفاوت خانه دایی، نشستن بر کنج پنجره و گوش دادن به زنگ تفریح هایی بود که هزار هزار صدا و فریاد و گریه و خنده در آن بود. پشت خانه آنها کوچه تنگی بود که راه به مدرسه داشت. خیلی وقت ها همان جاها، ساعت ها خیره به حیاط مدرسه می شدیم و همان وقت ها از بزرگ تر شدن ها می گفتیم که قرار بود به مدرسه برویم.

صبحت ها گل کرد و مردها شوخی های آرام می کردند و جوری که به پشت ماشین صدا نرسد حرف می زدند و گاهی می شد که بلند بخندند. زن ها دست ها را نشان می دادند و غصه نداشته ها را می خوردند. تازه آن موقع فهمدیم که مرغی حنایی رنگ هم در سبد زن هست که سرش را از میان دامن خوش رنگ زن بیرون آورده است و خیره به مهدی نگاه می کند. مهدی انگار از خواب می پرد و از جیبش جوری که مادر نبیند تکه نانی در آورد و به زور به دهان مرغ می تپاند. همیشه از این کارها می کند، مادر اگر بداند حتما جوری حسابش را می رسد. همیشه خدا گرسنه است و یک بار یک کتلت را داخل جیبش چپاند و انگار یادش رفت که بخورد و تا صبح با هر غلت او لکه ای روی لحاف سفید ماند و مادر صبح چه ها که نکرد.

پدر ادب را به جا می آورد و اول زن و مرد را تا دم مدرسه دخترشان می رساند و همان جا چشمکی به هم می زنند و قرار شب را می گذارند. قرار است پول های شالی به همین زودی ها روی خوشی هاشان برود و بعد هم ما تا آخر سال نان خشک به دهان ببریم و هی از فقر و بدبختی بگوییم و بشنویم. شهر جور دیگری است. با دهان نیمه باز محو زرق و برق فروشگاه ها می شویم و مادر پی اخم پدر نقاب می زند و صورت پاک و سرخش را زیر چادر مشکی می برد. هزار رنگ پیراهن و چادرش زیر جهلی مسخره پنهان می شود و پدر اما دیده اش به تمام دنیا باز است و سرخوش می شود و هی به پس کله من و مهدی می زند. این جوری است دیگر؛ محبت خود را اینگونه نشان می دهد.

اول قرار شد برایمان کیف بگیرند. مغازه پر است از کیف های رنگ و وارنگ. سهم مهدی کوله ای به رنگ سبز با عکس چند بچه روی آن می شود و برای من که کلاس چهارم می روم یک کیف دسته دار می خرند. همان که مغازه دار با چاپلوسی می گوید برای آقا مهندس این بهتره! مادر با چشمانش قربان صدقه ام می رود و من میان عطر کیف نو مدهوش می شود. حال و هوای قبل و بعد مغازه شبیه نیست. الان یک فصل هم با کمربند کتک بخورم، باز هم با عشق هر دو را دوست دارم.

تا بخودم بیایم دیدم مادر شلوار را پایم کرده است و دارد اندازه اش می کند. آرام می گوید حالا یخورده بزرگ تر اشکال ندارد، می تواند تا آخر سال بپوشد. دستم را روی سرش گذاشته ام. ما را میان پشت مغازه لخت کرده است و پای هر دو شلوار کرده است. هر دو رو به دیوار ایستاده ایم و آن ور تر یک پسر هم سرخ از گریه لخت شده است. برایم جالب است بدانم چرا ولی زمان و مکان، مناسب برای پرسش و پاسخ نیست.  

یک شلوار چوب کبریتی قهوه ای را می پوشم و یک کمربند هم روی آن می بندم. پدر خودش پیراهنی برایم انتخاب می کند و مادر انگار آرام می گوید گران نباشد! پدر هم می گوید فدای سر مهندس! سرخوش است هنوز؛ بزک شهر او را سرحال کرده است و حالا چند وقت دیگر که بی پول و پل شد همین پیراهن را می زند توی سرم و می گوید برای تو اینقدر هزینه کردم و عرضه درس خواندن نداری! پیراهن سفید است و جلوی آن یک سمت آن آبی و آن طرفش چند پرنده پرواز می کند. میان عطر آن مست می شوم و عمیق آنرا می بویم. مادر دکمه هایش را می بندند و چند بار مرا می چرخاند.  هنوز دستانم روی سرش است که با حرص دارد لباس ها را تنم می کند. میان عطر تن او هم من مست شده ام، مانده ام. دستانش هنوز از رنج صحرا خشونتی عمیق دارد.

نفری دو جفت جوراب می گیرند، یکی سفید که گوید بیرون بپوشیم و یکی هم سیاه برای مدرسه! پدر روی نظافت حساس است، همیشه تنمان درد می کند، از بس در حمام کیسه را محکم کشیده و همه جای آن سرخ است. روی لباس پوشیدنمان هم همین است. خودش در روستا به خوش پوشی معروف است و تاثیرش هم روی ما مانده است. پدر یک پیراهن برای خودش هم می گیرد و با مادر آن پشت ها دارند می خندند و مادر انگار رنگش را دوست ندارد و باز هم یکی دیگر می پوشد. ما با دو پلاستیک بزرگ تر از خودمان پشت کفش فروشی ایستاده ام. مغازه روبرو پر است از کتونی و من تنها پی آنچیز که در ذهن دارم، می گردم.

بیرون می آیند و یک راست می روند سمت کفش فروشی! جوری که نفهمند مهدی را داخل می فرستم تا سرگرم انتخاب کفش او شوند و من وقت برای جستجو داشته باشم. "کجایی قاسم؟ تا شب که وقت نداریم؟" با سری پایین ولی هوشیار وارد می شوم و آقایی سبیلو و مهربان نگاهم می کند و پاهایم را ورانداز می کند و ای خدا؛ همان کفش را می دهد دستم. دنیا برای من روشن تر می شود؛ همان کتونی سفید با چسب های سبز رنگ و چنان می خندم و خوشحالم که همه متوجه می شوند. پدر چیزی نمی گوید و با هم بیرون می رویم.

کار آنها طول می کشد ما پشت ماشین نشسته ایم و هزار بار همه چیز را از اول نگاه می کنیم، بو می کنیم و بعد هم تا کرده می گزاریم سرجایش. از آن برچسب های بزرگ با کاغذ کادوهای سبز و آبی هم گرفته ایم که بعدها یکی بیاید و برای ما جلد کند. مهدی به جامدادی اش رسید و من که بزرگ تر شده ام به همان جای بزرگ تر کیف دلخوشم.

چند روز تا مدرسه مانده و من هر شب کنار لباس هایم به خواب می روم. هر شب آنها را بو می کنم و کسی نگاه چپ به آنها بکند پدرش را در می آورم. پدر یک روز می رود و کتاب ها را هم می گیرد و مادر هم یکی را صدا می زند و می آید و همه را برای ما جلد می کند. یکی از تاقچه های خانه را برای خودم می گرم و پشت پرده سفید رنگ همه را می چینم، بی صبرانه منتظر اول مهر هستم. بیشتر از همه کفش هایم رو دوست دارم. با آن لاک پشت های شمشیر به دست سبز رنگ روی آن، انگار عطر و بویش دارد کم می شود از بس آنها را بو کرده ام.

یکی دستم را بگیرد لعنتی، یکی دستم را بگیرد و مرا به عمق کودکی هایم ببرد. می خواهم شور آن روزها در من باشد، کاش بشود، کاش بشود پر کشید و رفت به سال های دور! حالا فرق نمی کند هفت سالگی یا ده سالگی! آنقدر دور که خبری از عقل مزاحم نباشد و احساس در من چنان غلبه کند که بلند بخندم، از دردی کوچک اشک هایم سرازیر شود، صبح گاهان حس پرواز در من باشد و من چنان بلند، چنان رسا و چنان با شکوه فریاد بزنم که هیچ چیز این جهان دردی برایم نداشته باشد. 

این روزها انگار یکی مرا پرت می کند وسط آن سال ها و مرا جایی میان زندگی جا می گذارد. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است، دلم برای اخم های الکی پدر و نفرین های توخالی مادر تنگ است. یکی انگار به من می گوید پدر خوابت را می دانست و همان شد که زودتر از تو به فروشنده گفت همان کفش ها را به او بده! دلم برای آن چند پرنده ای که روی پیراهنم پرواز می کرد تنگ شده است. همان ها که بعدها داوود دستش خورد و جوهر قرمز ریخت روی پیراهن و مادر آنقدر آن ها را با دست شست تا پدر نفهمد و من هم آنقدر گریه کردم که یک شب همه آن پرنده ها رفتند و دیگر برنگشتند.

دلم برای آن کیف مهندسی تنگ شده که بزرگ تر از خودم بود و میان بچه های مدرسه تابلو شده بود. اما بی خیال بودم و هی بچه های شرور کلاس های بالاتر کیفم را خالی می کردند و خوراکی ها را می خوردند. دلم می خواهد جایی کنار آنها داشته باشم و تا صبح خواب مدادرنگی و کتونی سفید ببینم و با عطر پاک کن مست شوم و از تماشای مدادتراش های برفی سیر نشوم.  

به سن و سال باشد بزرگ شده ام، آرام تر، پخته تر! اما؛ اما کودکی ها و حس و حال آن هنوز با من است. همین شد که رفتم و یک مداد رنگی و دفتر نقاشی برای خودم خریدم که تا جایی که بتوانم خانه و حوض ماهی و پرنده های آسمان و کوههای سبز بکشم. یک زمین پر از سبزه بکشم و بعد هم یکی را زیر درخت ها لبخند زنان بگزارم که انگار انتظار را معنی می می کند. دلم می خواهد همه آن حس و حال و عطر و بو در من زنده شود.

فروشنده گفت مبارک بچه تون باشه! نگاش کردم و تنها لبخند زدم. از فروشگاه خارج شدم و آسمان آبی دلم را می برد. از دور چند پرنده در آسمان پیدا می شوند.