روبروی حسینیه التپه، خیابانی بود به پهنای رخوتناک زندگی، به بزرگی دل آدم هایی که دیگر نیستند. خیابان، همیشه خدا گل آلود بود و بارانی؛ نه باران آسمان که باران نگاه مردمان آن! صدای حسین حسین مردم در میان تهی آسمان هنوز به گوش می رسد. خیابانی که سر نبش آن خواربار فروشی برادران عبدالله پور بود. وارد که می شدی، عکس برادر شهیدشان اولین چیزی بود که نگاهت را با خود می برد. از شیطنت های توام با دلسوزی شهید قربان عبدالله پور زیاد می گویند، شیطنت هایی که در میان آن سالهای ابری؛ شایدخنده ای بر لب های مردم باز می کرد. از آنجا که رد می شدی، فرقی نداشت زمستان باشد یا تابستان، همیشه چند جوانِ بقول پیرترها جاهل، آن دور و بر بودند.  


 روبروی حسینیه التپه، خیابانی بود به پهنای رخوتناک زندگی، به بزرگی دل آدم هایی که دیگر نیستند. خیابان، همیشه خدا گل آلود بود و بارانی؛ نه باران آسمان که باران نگاه مردمان آن! صدای حسین حسین مردم در میان تهی آسمان هنوز به گوش می رسد.

خیابانی که سر نبش آن خواربار فروشی برادران عبدالله پور بود. وارد که می شدی، عکس برادر شهیدشان اولین چیزی بود که نگاهت را با خود می برد. از شیطنت های توام با دلسوزی شهید قربان عبدالله پور زیاد می گویند، شیطنت هایی که در میان آن سالهای ابری؛ شاید خنده ای بر لب های مردم باز می کرد. از آنجا که رد می شدی، فرقی نداشت زمستان باشد یا تابستان، همیشه چند جوانِ بقول پیرترها جاهل، آن دور و بر بودند. 

تابستان و بهار کنار دیوار زینبیه چند سنگ می گذاشتند و تا دیر وقت، تا وقتی که صدای نگران پدر و مادر ها به گوش نمی رسید خنده ها می کردند و داستان ها می گفتند و چه دل هایی که در همین میان عاشق نشد و چه دل ها که پی دلدار نرفت. گفتم که سالهای باران و ابر بود، سال های عمق زندگی و ارتباط آدم ها بود.

زمستان که همه سر در لاک خود داشتند، چراغ نفتی مغازه شعبان همیشه اما برای کسانی که این مغازه پاتوق آنان بود، براه بود و گرم و همان می شد که آن حوالی، تمنا در اوج باشد. شاید لحظه ای، تنها لحظه ای فرصت ماندن بود؛ آنهم در کنار معطلی خرید عصر و یا صف های طول قند و شکر کوپنی! آرزویی بود در میان آنان ماندن که شوخی های ممنوعه سن، وادارشان می کرد به درشتی دورت کنند. دلشان اما دریایی بود و پر از عطری بی نهایت خواستنی از زندگی!


آن خیابان به حمام محل می خورد. از سمت جاده اصلی التپه که دور می شدی، می رسیدی به حمام قدیمی و نیمه خراب که سید مریم و دو پسرش آنجا بودند و بعد هم حمام عمومی التپه که تانکر بزرگ سوخت تا همین دیروز ها آن پشت ها افتاده بود. خبری از خانه های تازه ساخت این روزها نبود. باغ بزرگ حاج مصیب صادقی در کنار حمام تا آن پایین ها می رفت. می رفت تا خانه میر عابدین. ماند تا همین چند سال پیش که حمام را خراب کردند و آن همه درخت پرتقال و انار را بریدند و هر چه خاطره بود میان زندگی گم شد.

جوان ترها از حمام که بر می گشتند، سر همان مغازه شعبان نوشابه باز می کردند. سیاه و زرد؛ که هر کدام یک دلخوشی بی نهایت بود و در میان نفس های به شماره افتاده بعد حمام، عجیب می چسبید. دست و دلبازی بسته به ماه و روز داشت که پول در جیب باشد یا نه! جوان ترها صورت را سه تیغ می کردند و موها را همان میانه های راه خشک می کردند. صابون عطری می خریدند و نوک سبیل ها را قیچی می زدند.

وای اگر عروسی بود، وای اگر صدای چاووشی محمد دکتر همراه جوانانی می شد که داماد را به حمام می بردند. پشت هم سیگار می کشیدند و سر خوش از ناپرهیزی صبح، سر به سر هم می گذاشتند. جوان بودند و عاشق، جوان بودند و یک دنیا راز با خود داشتند. رسم بود اول صبح بیایند و عروس را به حمام ببرند. در دلشان غوغا بود که آیا امروز او را میان زن ها می بینند یا نه؟ که آیا حجب و حیای گم شده در تعصب های روستا، مجالی برای لحظه ای دیدار می گذارد یا نه؟

پِیغام می فرستادند که امروز در راه منتظر است، می خواهد او را ببیند. دنیای قاصد ها بود که چون پرنده بین عاشق و معشوق پرواز می کردند، نامه می بردند و عطر یار می آوردند. از صبح بالا محل و پایین محل می کردند که دختر فلانی بیاید و یک لحظه او را ببیند، تا دلش شور گیرد، فوران کند، عاشق شود.

وجب به وجب این روستا، در خود خاطره ها دارد. خاطراتی که کسی نمی داند جز همان ناز و نیاز و خدایی که همیشه چشمانش را می بست، و خدایی که همیشه چشمانش را بست.


ساختمان قدیمی زینبیه که بر روی زمین های وقفی حاج محمد حسین فلاح ساخته شد، هیچ گاه از دیوارهای زمخت خود آجری فراتر نرفت و ماند تا قربانی جسارت مردمان روزگارش شود. ساختمان زینبیه آن طرف مغازه شعبان بود، سمت دیگر همان خیابان بارانی! ساختمانی که اتاق های زیرین و تنگ و تاریک آن انباری شد برای کپسول و پیک نیک التپه ای ها که همیشه ایام بوی تند گاز های نشتی آن در هنگام عبور از آنجا آزارت می داد.

خدا رحمت کند حاج زهرا را که در غیاب شیطنت های پسر کوچکش با قیافه ایی که حس مهربانی یک مادر را برایت تداعی می کرد بر روی یک صندلی می نشست و با دستی در گونه پیاز و سیب زمینی، خوب هایش را سوا می کرد و همیشه حرف و سخنی برای گفتن داشت. گاهی می شد که کنارش بنشینم. همیشه نگران بود. پای تمام خاطرات و حرف های زنی بودم که گاهی چاشنی آن قطره اشکی می شد و یا لبخندی که آخرهایش با سکوتی عمیق همراه می شد.  

هر وقت که کنارش می نشستی گله از دردهای زندگی داشت و از درد پایی می گفت که تمامی نداشت. همیشه از مرغ های تلف شده انبار زیر زینبیه می گفت و از سود کم آن! مهربان بود، مهربانی اش نزدیک بود. خبری از شعبان نبود، یا در آسمان دنبال کبوترها می گشت و یا در زمین سراغ دل خودش بود.

صف های طولانی قند و شکر کوپنی سال های سرد و ابری گذشته را نمی توان از یاد برد. کسی می آمد همیشه، از انتهای کوچه می آمد و در خانه را می زد و خبر اعلام سهمیه ها می داد. می گفت: محمد رضا مرادی قند آورده، محمد خلیلی روغن نباتی آورده و برف و صابون و این آخرها شعبان عبدالله پور که سهیه قند را می داد. بعد یکی سریع دستت گونی و کوپن و پول می داد و می رفتی در صفی که تمام نمی شد.

وای از سرمای زمستان و برف و باران که مردم همه با هم ساعت ها همان جا می ایستادند. خوب اگر چشمانت را ببندی، صدای چک چک باران را می شنوی، صدای ها کردن دست ها که گرم شود و عمیق تر اگر؛ صدای گریه ها و مویه ها و اشک ها را! ولی زندگی جریان داشت، همان جریان بود که امید می آورد و افسوس می برد.

به هفته نمی کشید که پدر دو کپسول خالی گاز را بر روی فرغون می انداخت و پی مغازه شان روانه بودیم.  همیشه به پایین محله ایی ها حسودی ام می شد. ما در بالای محل بودیم و همیشه کپسول های خالی سهم سرپایینی ها می شد و کپسول های سنگین و پر؛ سهم سر بالایی های همیشگی!

نفس نفس می زدیم و از کنار مغازه غضنفری رد می شدیم که همیشه چند پسر و دختر داشتند آن گوشه ها "هیچی" می خوردند. دو تومن، پنج تومن، حال هر چه در دست می گرفتند و دوان دوان می رفتند پیش غضنفر، شعبان، حاج زهرا و خلاصه هر کسی و می گفتند: هیچی بده!

بسته به مرام طرف داشت که در دستت چه بگذارد. بیسکوئیت چهار تایی مینو باشد یا پفک و بستنی و بادبادک شانسی! آن موقع ها در جعبه هایی که به اندازه کبریت بود، چیزی می گذاشتند و به عنوان شانسی می فروختند. نمی دانم دو تومن بود و یا چهار تومن، ولی خوب یادم هست که یک روز برادری خواهش کرد که تمام آن جعبه ها باز شود تا در یکی انگشتر باشد و سبب خوشحالی خواهرش شود.

گفته بودم که زندگی در عمق ارتباط عاطفی بود. مهم نبود آن انگشتر حلبی از چه طریق به دست می آمد، مهم خوشحالی دل دیگری بود. هزار سال انگار گذشته است. هزار سال از حاج زهرا و آن مغازه بی نظیر گذشته است.


پشت مغازه عبدالله پورها، خانه پیرزنی قرار داشت که نامش آسیه بود و حیاطی داشت که آنقدر زیبا بود که همیشه آنرا با بهشت مقایسه می کردیم. تک اتاق گلی در میان حیاطی که یک دست سبز بود و پر بود از گل های یخی که در سرمای زمستان،  آبی دلچسب آن در میان سبزی علف های دور و بر دل را می برد.

آسیه خاله، مادر بزرگ طالب بود، پسر خاله ام؛ همین بهانه ایی می شد تا همیشه آن دور و بر باشیم. فصل زرد آلو و گردو که می رسید تمام آن حیاط پر از پسر بچه های شیطانی می شد که از کهولت سن آسیه خاله استفاده می بردند و تمام آن میوه ها را مهمان جیب های گشاد شلوار های کردی شان می کردند.  یک درخت گردو داشت که شاخه هایش تا آسمان می رفت و زردآلویی که همان کال کال همه میوه هایش تمام می شد.

چشمانش آبی بود، چشمانی که در میان گیسوان آشفته روی پیشانی پنهان بود و با آنکه پیری چنان علیلش کرده که توان حرکت نداشت، اما زیبایی اش را همچنان حفظ کرده بود. اُستا علیجان شبیه او بود با ته چهره ای از حسن جان محله ای ها! مهربانی شان نزدیکِ نزدیک بود. همیشه یک مداد پشت گوشش می گذاشت و تمام ریش پر پشت و موهای روی سینه اش، پر از خرده چوب می شد. شبیه آسیه بود؛ اصیل، مهربان و پر از عشق!

یک بار نشد که بگوید که هستی؟ چه می خواهی؟ نهایت دلواپسی اش درب چوبی بود که می گفت پشت سرت ببند.  همان چند متر دیوار بین مغازه و خانه آسیه خاله به تنهایی تو را هزار سال مشغول خود می کرد. پیرمردها بقچه زیر بغل می زدند و مسیر حمام را می رفتند و آمدند و زن ها سبد به دست، طوری که به قانون طبیعت بر نخورد، همان راه و مسیر را می رفتند.

اتاق گلی کوچکش که تاقچه های فراوان دور تا دور آن را گرفته بود بوی خدا می داد، بوی ماندگی باران. کف اتاق با گلیم و نمد فرش شده بود و بخاری هیزمی اش چشمانت رو می سوزاند اما دلت نمی آمد بروی! خوشبحال نوه هایش که بغلش می کردند و کنارش به خواب می رفتند.


کنار این خانه های رویایی، خانه گلی و بزرگ حاج ذلیخا قرار داشت. پیرزنی که از او تنها پایی سوخته به یادم مانده است که حکایت زمان ها را با خود داشت. حکایت روزهایی که زندگی در میان سختی های تمام نشدنی خلاصه می شد. با کمری خمیده و دردهایی از زندگی که پدرش را در آورده بود.

پیرزن همیشه می نالید، از چه نمی دانم! از دردهایش، از میوه های فصل، از مستاجرهایی که اجاره نمی دادند. از باران که بی امان می بارید و از عروسی که شاید سازگار نبود. نمی دانست دنیا پدر همه در آورد. نمی دانست که زندگی بالا و پایین دارد، طبیعت دور می زند و چیزی نمی ماند جز یک عکس روی دیوار که آن هم روزی باد می زند و آن را آن پشت های برای همیشه پنهان می کند.

خانه شان خشتی بود و دو طبقه! انتهای حیاط در ضلع دیگرش باغ پرتقالی بود همراه با تضاد گمراه کننده رنگ ها. بعد ها که حاج حسین کردی در میان باغ های بزرگ پایین محل خانه ایی ساخت و از آنجا رفت، آن خانه و اتاق هایش ماند برای مستاجرانی که یا تازه ازدواج کرده بودند و یا پناهی نداشتند در میان بی پناهی زندگی.

آن موقع ها خبر از دیوار نبود. جدایی هنوز رسم دوران نشده بود و مردم با هم نزدیک بودند. درهای پشتی خانه حاج ذلیخا رو به خانه حاج اسماعیل عفیف باز می شد. درهایی که نسیم تابستان پرده های ساده و زیبا را تکان تکان می داد.

آن چند درخت پرتقال هم یک راست می رفت خانه قاسمیان ها و حیاطی که با چند دختر مهربان و دوست داشتنی، تو را مجذوب خودش می کرد. کسی نمی پرسید: کار و بارت چیست؟ کس و کارت کیسن؟ یک راست می رفتی و مهمان دلشان می شدی! حال دیگ آش بود و یا برنجی که عطرش تا سر کوچه ها می رفت.

تو هم کنارشان می نشستی! انسان بودند، عاشق بودند و نشان از خدا داشتند. خانه حاج اسماعیل و بی بی نساء هم همین بود. خانه شان اما درخت نداشت، بزرگ بود و با چند اتاق که ما بچه ها آنجا ملایی می رفتیم. می رفتیم که قرآن خواندن یاد بگیریم. معصومه ملای ما بود. ما پسرها و دخترها که الف بر و زیر و زبر می خواندیم.

بگویم که آن وسط ها کنار حوض، یک درخت سیب بزرگ قرمز داشت که دور از چشم معصومه و دخترها همیشه چند پسر با سنگ و چوب به آن می زدند، تا بلکه یکی پایین بیافتد. طعم ترش آن سیب ها هنوز گوشه ای از جان مرا می گیرد. سهم ما کوچک ترها همیشه سیب های نصف و نیمه و کرم خورده بود، اما آن هم می ارزید.

مرتضی و حسن جوان بودند و خوش تیپ! زن از روستاهای دور گرفتند. روز عروسی مرتضی خوب یادم هست که  دیدم که سوار مینی بوس شدند و رفتند تا عروس را بیاورند و من هنوز دلم می خواهد کنار آنها بشینم و تا خانه عروس بخوانم و برقصم و اما کسی حواسش به ما کوچک ترها نبود، نیست.


کنار زینبیه یک در چوبی بزرگ بود که یکی با سلیقه خاصی ردیف سنگ های بزرگ را کنار هم چیده بود و تو را به سمت یک خانه روی تپه می برد. یک تپه کوچک با ردیف درختان پرتقال و سبزه هایی که هیچ وقت تماشای آنها سیرت نمی کرد. خانه حبیبی ها بود. قربان حبیبی که انگار همیشه پیرمرد بود، با آن محاسن سفید و چشمان زیبا و زنی که مهربانی اش نزدیک تر از او بود. خانه شان شلوغ بود و سر و صدای بچه ها هنوز از میان اندک سنگ و خشت باقی مانده آن روز ها به گوش می رسد.

این روز های این خیابان دیگر دلچسب نیست، گرچه هنوز طعم باران و سبزه دارد. خانه آسیه خاله و مغازه حاج زهرا با تمام رازهایش تلی از خاک شد و حتی اثری از آن درخت زرد آلو نماند. اثری از بابونه ها و گل های یخ  روی دیوارهای کاهگلی هم نمانده است. آن ساختمان نیمه خرابه زینبیه باز هم خراب شد و یکی امروزی ترش را ساختند تا پناه زنان روستا در سرما و گرما باشد.

دیگر صدای گریه حاج ذلیخا را نمی شنوم. انگار در میان درخت شاه توت کنار حیاط خانه اش، همان که همیشه از تنور کنار  آن آتشی گونه هایت را نوازش می داد، خبری نیست. همان جا که مادر، نانی به تکی چوب می زد و از کنار تنور فراری ات می داد.

حاج اسماعیل همان سالها رفت، اما بی بی نساء ماند تا ببیند خانه اش خراب می شود و خانه هایی علم می شود در حیاط خانه ای که صدای نسل ها از آن می آید. صدای گریه دختران و پسرانی که دست آنها از تلخی نگاه معصومه کبود شده است و صدای غرش پسران بزرگ تر که از باغ های پشت حمام چوب های انار تازه می آورند.

دیگر صدای فضه را نمی شنوم  که روی خودش نفت ریخت و خود را به آتش کشید و ضجه های دل آرزش هنوز گوشه قلبم را می آزارد. دیگر مهربانی زهرا خاله فلاح در یک قدمی نیست که با آن لبخند بی نهایت زیبایش، تو را رام کند. گاهی که از همان جاها رد می شوم، می شود که زهرا خاله را ببینم.

صدایت می کنید: "ریکا، اون چَلِک ره هاده مِرِه!". حرص می خورد، اعصابش خرد می شود و آخر لبخند می زند.  دیگر صدایی نیست، در میان این زندگی. دیگر هیچ چیزی برایم دلخوش نیست. حتی نوای کودکی هایم نیست. دلم را پی کدام آهن و سیمان خوش کنم که در همه خانه ها را بسته است  و قفلی بزرگ بر آن زده است.  

حتی آن در چوبی کوچک خانه آسیه خاله را ..


با هراس به او نگاه می کنم، لبخند می زند. گریه ام می گیرد، عطر مادر از من دور می شود. دستم را لای دست معصومه گذاشت و رفت. شنیدم که می گفت: پسرم را قران خوان کن معصومه.

با دستش قطره اشکم را پاک می کند. لبخند می زند و می گوید: وضو بلدی قاسم ..