چرخش روزگار بر اندیشه هوشیار زنگ بیداریست!

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بندی ..

قربان دست هایش بروم، دلم نمی آید آن دست های دوست داشتنی میان زمختی درختان جنگل اینطور خط خطی بشود و بعد هم شب که می خواهد بخوابد، هی بیدار شود و دست هایش را زیر بغلش بگیرد تا شاید درد آن کمی آرام بگیرد. فکر می کند من با این سن و سال کمم این چیزها را نمی فهمم. جنگل دارایی خودش را ارزان نمی دهد. چیزی را از تو می گیرد. حال می خواهد آرامش خواب شبانه باشد یا دردی که تا عمر باقی است، کنارت می ماند.

صبح زود بود که زن ها دور هم جمع شدند و با صحبت هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی شود راه جنگل را در پیش گرفتند. ما چند پسر و دختر هم پشت آنها در حالی که مبهوت بزرگی طبیعت بودیم، لنگان لنگان راه افتادیم. انگار که دنیا را به ما داده بودند، هنوز آنقدر بزرگ نشدیم که در میان سستی خواب بعد از ظهر بزرگ ترها، خودمان مسیر رودخانه و جنگل را در پیش بگیریم. خودمان دل به رودخانه و جنگل بزنیم، خودمان مرد بشویم. هنوز خیلی مانده؛ هنوز هم سایه وحشت پسران بزرگ تر پشت هر بوته ای کمین کرده، زود است برای ما، خیلی زود! 

***


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

عید سبز ..

آن خاطره ای که در ذهن من از عیدی سبز مانده است، باید برای خیلی سالها پیش باشد. زمان و مکان آنرا بیاد نمی آورم، تنها خانه ای را بیاد دارم که بوی کاهگل می داد و یک درب بزرگ چوبی داشت که باید تمام قد خم می شدی تا وارد خانه ای شوی که بوی بهشت با خود داشت. باید خیلی وقت پیش باشد، چراکه هنوز صدای خنده های تمام نشدنی را میان کوچه ها می شنیدم. و من زنی را بیاد دارم که میان عطر فریبنده خانه اش، با مهربانی سکه ای در دستانم گذاشت. 

عید سبز امسال را با مادر بودم، شاید همین بود که حس و حال عید آن سالها را داشتم. فرق آن در قامت خمیده مادری بود که آن سالها دست در دستش داشتم و اما امسال او دست در دست من داشت. مردم التپه اما، دنیای دوست داشتنی و عزیزی دارند. جای شما میان این همه صفا و صمیمیت خالی بود. 

و اما حکایت من، یک تشکر به این مردم بدهکارم. برای این اعتماد و حس خوبی که از میان خانه های آنان می گیرم. 

استوار می مانیم

تنها برای دل پاک مردم روستایم 

التپه .. 

***


۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی

خاطرات آن سالها ..

دلتنگی چای سردیست 

که بر فنجان زمان ریخته اند

یا برگ زردیست بر درخت عمر

که با بادی به هر سو غلت می زند ..

دلتنگی کلیدیست

بر قفل خاک خورده صندوق خاطرات ..

دلتنگی دوست صمیمی من است 

هر روز با هم قدم می زنیم 

ساعت ها حرف می زنیم 

او حتی از من هم پر حرف تر است .. 

با هم جک های تکراری می گوییم 

می خندیم به تلخ و شیرین های گذشته ..

بغض می کنیم 

وقتی در خاطره ای باد نمی وزد 

یا پرنده ای نمی خواند ..

دلتنگی شاید همان چراغ 

کنار نیمکت پارک باشد 

که رهگذری در کنار آن می نشیند 

و با توتون زخم هایش

پیپ می کشد 

و بلورهای روی گونه اش را پاک می کند .. 

سید هادی ابراهمیان 

***

حسن جان قاسمی؛ دوست، همسایه و پسر عموی چندین و چند ساله است. حد و مرز دنیای ما به قد دیواری است. ما مردمان کوچه ای هستیم که تنها دو در دارد و آنقدر لاله عباسی و پیچک های محمدی کاشته ایم تا آن در و دیوار هم میان عطر گل ها گم شود. میان این دو در بیشمار حکایت و داستان از تلخ و شیرین روزگار داریم که اگر بنا باشد آنها را بنویسم شاید خود کتابی باشد. 

زحمت تصاویری که که در این پست مشاهده می کنید، با ایشان بوده است و مدت هاست که به امانت نزد من مانده است. خودم بارها و بارها آنها را دیده ام و همچنان این میل مشاهده در من زنده است. گفتم بد نیست شما هم در این لذت مرور خاطرات گذشته ها، با ما شریک باشید. وبلاگ مفتخر است میزبان تصاویر گذشته ها و خاطره انگیز شما در این سرای مجازی باشد. 

منتظر می مانیم .. 

***


هم محله ای خود را میان این همه سال حدس بزنید و برای ما هم بگویید!
۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم قاسمی