می شود اندوه لحظه ها را، درد هر چه تلخی را، زخم های هر چه نا مردمی است را در عصری از پاییز پشت سر نهاد. عصری که عطر چوب نیم سوخته و چای دودی می دهد. می شود پای حرف های چوپان ها نشست و دغدغه دنیا را در سرکشی گله و غفلت سگ هایی جست که چشم بر دورها و جذبه رخوتناک طبیعت دارند.

می شود دلخوش به سادگی زندگی بود. که شاید زندگی همانی باشد که ما دریغش کرده ایم. که چشمان را باید بست و در پی صدایی باشیم، که بدانیم رد رودها را، نغمه مهاجرت فصل ها را و چشمانی که از میان خیالی خوش سراغ تندی تنی را می گیرد‌.

چه کرده ایم با ذات وحشی خود! چه کرده ایم با طبیعت سرکش خود که چنین دردناک، سراغ کودکی و خاطرات ابری و مه گرفته اش را می گیرد. مگر می شود هی پر کشید به گذشته ها و زندگی را جست! نمی شود که، ها؟ یک روز دو روز است مگر؟ کم می آورد آدم!

همه را دیدم، شناختم و حرف ها زدیم. به هر قوم و قبیله ای! دردی میان همه بود! فارغ از مال و مکنت دنیا، فارغ از بالا و پایین زندگی! و بگویم که چوپان ها رهاترین بودند و خوش به حال دنیا که هنوز آنان را دارد و بگویم که زندگی برای آنان هنوز در همان حوالی کودکی ها می چرخد. که تمام درد دنیا میان عطر مستانه علف و درخت و میوه های کال طبیعت گم می شود‌.

روزی چوپان خواهم شد و تمام آنچه در ذهن خواهم داشت لحظه ای است در گرگ و میش عصرهای پاییز که از کوه باز می گردم و میان آشوب لبخند و انتظار و اندکی اضطراب، شاخه ای از نوبرانه ترین میوه جنگل را به سمت تو می فرستم و تو باز مرا می بخشی!