قرار این رفتن را خیلی وقت پیش ها گذاشته بودم. نمی شد اما، هر بار که قصد آن را داشتم، اتفاقی، مشغله ی، دغدغه ای پیش می آمد که امانم نمی داد. این بار اما پی کسی نرفتم، خودم را گرفتم و رفتم. آن تن رنجور و خسته را کشان کشان از میان حسین حسین اهل ده رها کردم. دلم آن بالاها بود، پی سادگی شاید! 

 

روز تاسوعا را مهمان امام زاده روستای شیرداری بودم. عکس ها آنقدر گویا هستند که نیازی به کلمات نیست. دعوت هستید به یک گزارش تصویری ناب از مردم خوب منطقه هزار جریب بهشهر!


صبحِ زودِ نیمه ابری و بارانی رسیدم. چند مادر میان بارانی سبک، پی جوان هایشان بودند. چشم ها را بستم، راه دیگری نبود، هجوم زندگی؛ نفس می گرفت. 


امام زاده، دورترین خاطرات کودکی ام را زنده کرد. عطر گم شده ای که سال ها به دنبالش بودم. خدا کند این یکی بماند و میان سیمان و آهن فراموش نشود. 


با خودم گفتم یک روز که مرگ به سراغم خواهد آمد، چه بهتر که همین دور و برها آرام گیرم. سال ها بعد، سنگ قبرم لگد مال کودکی خواهد شد و چه شوقی بهتر از این .. 


مادر ها، میدان دار بودند. مانده بود تا غرور مردانه برسد، مانده بود تا هنوز صدای طبل و سنج جوانان دنیا را بخود ببرد. هر سو اشک بود و یاد کسی! دلم پر می زند این وقت ها، دلش را ندارم، باید بروم خودم را گم کنم! 


شیرداری میزبان مراسم است. باران کمی دلهره آورد، اما جلوتر ها جوان ها آمدند و به همان همت مردم هزار جریب، خیمه زدند و پرچم حسین را علم کردند. صدای غریبی از دورها می آمد. دلم گرم می شود. 


روستای بعد "وِلِم" است. جمعیت آن چنان نیست، اما غروری دل نشین، دنیا را گرفته است. 


رسم بسیار دل نشین این روز "سوال و جواب" بود که بسیار برایم غریب بود. یکی می پرسید و دیگری پاسخ می گفت. متن را جلوترها آورده ام. دل می خواست که تاب نیاورد و اشک نریزد. 


گالش محله، نمی دانم وسعت آن چقدر است. به اندازه کدام محله التپه! اما همت زن و مرد آن دیدنی بود. 


غریب محله عزیز، غریب محله زیبا! برایم جور دیگری، دوست داشتنی است. پی چهره ها آشنا می گشتم، نبودند انگار و یا میان بغض ها گم بودند. نمی دانم .. 


از همان اول صحبت روستای "کارکِم" بود. می گفتند شور و حالش جوری دیگری است. باید خودم می دیدم، آن همه عشق و زیبایی را تا باورم می شد. 


تصویر مداح عزیز و تازه گذشته شان را روی سینه ها چسباندند. حرمتش را نگه داشتند. دلم هوای "محمد دکتر" را داشت که چه غریبانه از بین ما رفت. یکی هم حواسش نبود که یادی از او بکند. 


رودبار روستای آخر بود. آرام آمدند و همان پشت ها ایستادند. چهره ها آشنا بسیار بود. التپه ای عزیزی که اصالت آنجا را دارند. 


متن سوال و جوابی که دو طرف می خواندند. 


از هر روستا یک مداح چند دقیقه ای مداحی کرد و آن همه سیل جمیعت در نهایت یکی شدند. 


شیرداری ها خوب رسم میزبانی را به جا آوردند. 


حس خوب چنین روزهایی دیدار است. و من هر چند نا آشنایی بودم در ابتدای راه، اما در انتها دوستان عزیزی داشتم که خاطره ها میان جان و دل به یادگار گذاشته اند. 


وقت رفتن است. دسته ها آرام از دل آرام ترین آرامستان جدا می شوند. می گفتند قدیم ترها همین جا برای نهار می ماندند. من اما عازم رودبار زیبا می شود. 


رودبار قدیم که به زیر آب رفت، جایی میان تپه ها و بر فراز دشتی بلند، آرامستانی دیگر ساختند. باید باشی و آن همه زیبایی را ببینی. 

 


نماز و نهار ظهر رو تاسوعا را مهمان مسجد رودبار بودیم. 


آخر مراسم به هر خانواده یک قلک دادند تا به اندازه وسع خود، تا سال بعد مبلغی را پس انداز کنند که خرج محرم شود. با ما هم البته یک رسید. 


سپاس از خانواده های محترم آقایی و کریمی که یک دنیا مهربانی را کنار ما گذاشتند. 


پایان سخن اما دلتنگی است و بی قراری! می ماند همه حرف ها و خاطرات گوشه دلم تا به روزی شاید، دیدار تازه شود ..