لحظه ها می گذرند و روزها را خاکستر می کنند و من در گرد و غبار این ثانیه ها می دوم 

به دنبال چه نمی دانم!

هراسانم از آن که فصل ها پوست بیندازند و من هنوز در کالبد خویش بمانم

شاید خیالی است بس بیهوده که رسیده باشم 

به آنچه خواسته ام 

به آنچه که باید می رسیدم 

و به آنچه که لیاقت رسیدن به آن را داشته ام 

تشنه لبم، دروغ است اگر بگویم به جرعه ای بیش نیازمند نیستم 

دریا می خواهم به وسعت آفاق، به وسعت دریا!

***

متفاوت ترین جشن تولد تمام زندگی را آرام میان زندگی می گیرم. امشب را با سهراب جشن گرفته ام، "هنوز در سفرم" را نمی دانم برای بار چندم می خوانم و چه خوب می توانم درک کنم وقتی که می گوید مثل بغضی لای لباس هایم گیر کرده ام. هنوز خوب می دانم که بهترین جشن ها را می توان با خود گرفت، خود را به شامی سبک در انتهای کوچه های تاریک دعوت کرد و شاید هم دلش را داشته باشی که ممنوعه ای را به لب ببری و ریه ها را هم در انتهای شب، پر از لذت ویرانگر کنی! 

میان همین بالا و پایین ها، یکی در گوشم زمزمه کرد: "لا دین لمن لا عهده له"! و این جمله غالب تمام این روزهایم شده است. داستانش بماند برای بعد، مثلا روز تولد است، مثلا قرار است شادی باشد. مبارک باشد به من، که روزگار را رها زیسته ام، مبارک باشد به من که هنوز در سفرم .... 

***