قربان دست هایش بروم، دلم نمی آید آن دست های دوست داشتنی میان زمختی درختان جنگل اینطور خط خطی بشود و بعد هم شب که می خواهد بخوابد، هی بیدار شود و دست هایش را زیر بغلش بگیرد تا شاید درد آن کمی آرام بگیرد. فکر می کند من با این سن و سال کمم این چیزها را نمی فهمم. جنگل دارایی خودش را ارزان نمی دهد. چیزی را از تو می گیرد. حال می خواهد آرامش خواب شبانه باشد یا دردی که تا عمر باقی است، کنارت می ماند.
صبح زود بود که زن ها دور هم جمع شدند و با صحبت هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی شود راه جنگل را در پیش گرفتند. ما چند پسر و دختر هم پشت آنها در حالی که مبهوت بزرگی طبیعت بودیم، لنگان لنگان راه افتادیم. انگار که دنیا را به ما داده بودند، هنوز آنقدر بزرگ نشدیم که در میان سستی خواب بعد از ظهر بزرگ ترها، خودمان مسیر رودخانه و جنگل را در پیش بگیریم. خودمان دل به رودخانه و جنگل بزنیم، خودمان مرد بشویم. هنوز خیلی مانده؛ هنوز هم سایه وحشت پسران بزرگ تر پشت هر بوته ای کمین کرده، زود است برای ما، خیلی زود!
***