کوچه ها بوی انار می دهد، بوی نارنگی های کالی که طعم کودکی ها با خود دارد. زیر پا سبزه هایی است که نشانی از بهار دارد و اما اندک دلفریبی پاییز، بیادت می آورد که خزان هزار رنگ آمده است. آن سوتر زنی را می بینم که اسپند روی آتش می ریزد و این دل بیقرار را بیقرار تر می کند و مرا میان هجوم خاطرات رها می کند. صدای محمد دکتر نزدیک است، این یعنی علم دار زیاد دور نیست. مادر پریشان است، کم، اما محسوس. آرام روی ذغال فوت می کند و نیم نگاهی هم به کوچه ها دارد. من اما رفته ام به سالها قبل، کودکی که کوچه ها را دوان دوان می آمد تا بگوید، علم آنجاست، در فلان کوچه، خانه آن حاجی، زیاد دور نیست!
می روم آن سوتر، بزرگ تر شده ام، همان سال که تنگ شربت آلبالو از دستانم افتاد و هزار تکه شد و من یک عمر شرمنده لب های تشنه کودکانی شده ام که حیاط خانه را زیر و رو می کردند. صدا نزدیک تر شده است، اهل خانه روی سکویی انتظار غریبی را می کشند. چند کودک دوان دوان وارد شده اند و حیرتی عجیب آنها را وادار به توقف می کند. محمد دکتر دل را می برد:
- سقای حسین، سید و سالار نیامد علم دار نیامد ..
خانه بوی حسین می گیرد، عطر گلاب همه را با خود می برد و مادر چند پر اسفند را روی ذغال سرخ می ریزد. من اما آن سو تر تنگ شربت را محکم در دست گرفته ام تا مبادا این بار شرمنده علم دار شوم ..
***